معرفی کتاب ققنوس در باران اثر احمد شاملو

ققنوس در باران

ققنوس در باران

4.2
8 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

1

شابک
9643512312
تعداد صفحات
80
تاریخ انتشار
1384/10/20

توضیحات

کتاب ققنوس در باران، شاعر احمد شاملو.

یادداشت‌ها

          تاملی در باب یکی از مهم ترین اشعار این دفتر: « مرگ ناصری »

مقدمه: دعوتی به خوانشی دوباره

وقتی برای اولین بار شعر «مرگ ناصری» را خواندم، یک سوال بزرگ ذهنم را درگیر کرد. آیا حس پیروزی یک انسان تنها را داشتم که بر سرنوشتش غلبه کرده، یا طنین یک تراژدی بسیار تاریک‌تر و عظیم‌تر را می‌شنیدم؟ شاید شما هم بعد از خواندن این شعر، چنین احساس دوگانه‌ای را تجربه کرده باشید.

اغلب نقدهایی که درباره این شعر نوشته شده، روی وجه اول، یعنی پیروزی انسان، تمرکز کرده‌اند. منتقدانی که بسیار برایشان احترام قائلم، مانند عبدالعلی دستغیب و رضا براهنی، «مرگ ناصری» را به‌درستی نمونه‌ای درخشان از اسطوره‌زدایی و خلق یک مسیحِ زمینی و انسانی‌شده دانسته‌اند. در این نگاه، شاملو قهرمانی می‌آفریند که رستگاری را نه از آسمان، که در وجود خودش پیدا می‌کند. این حرف کاملاً درست و بنیادین است، اما احساس می‌کردم تمام داستان این نیست.



برای همین، می‌خواهم شما را به یک خوانش دوباره دعوت کنم؛ سفری به لایه‌های عمیق‌تر این شعر. من معتقدم که این شعر، آغازی برای یک «تراژدی نیهیلیستی» است. می‌خواهم با هم به این پرسش فکر کنیم: اگر پیروزی این قهرمان آگاه، به قیمت فروپاشی خودِ کیهان تمام شود، آیا هنوز هم می‌توانیم آن را یک پیروزی ساده بدانیم؟ چه می‌شود اگر شاملو در این شعر، نه فقط مرگ یک اسطوره، که مرگ خودِ امکانِ وجود «معنا» را به تصویر کشیده باشد؟ بیایید با هم سفری به جهان تاریک و باشکوه «مرگ ناصری» را آغاز کنیم و ببینیم این ویرانی، چگونه و چرا به فروپاشی خودِ آسمان می‌انجامد.





بخش اول: قهرمان در بن‌بست تاریخ

برای اینکه عمق تراژدی «مرگ ناصری» را حس کنیم، فکر می‌کنم ابتدا باید به زمانه‌ای که این شعر در آن متولد شد، سفر کنیم. دهه ۱۳۴۰ ایران، دوره‌ای بسیار خاص و پیچیده بود؛ دوران سنگینی یک یأس بزرگ پس از شکست‌های سیاسی و فروریختن امیدها. انگار فضایی از بن‌بست و بیگانگی بر همه‌چیز سایه انداخته بود و به نظر می‌رسید که هر دو راه رستگاری—چه راه زمینی و سیاسی و چه راه آسمانی و الهی—مسدود شده است.



به نظرم «مرگ ناصری» پژواک دقیق همین وضعیت است. شاملو که با جریان‌های فکری اگزیستانسیالیستی آشنایی عمیقی داشت، ابزاری پیدا کرده بود تا این یأس عمومی را در قالب یک درام فلسفی قدرتمند روایت کند.

اگر به سطرهای آغازین شعر دقت کنیم، انگار چکیده همین بن‌بست تاریخی را می‌خوانیم: «با آوازی یکدست... / خطی سنگین و مرتعش / بر خاک می‌کشید.». من فکر می‌کنم این «آواز یکدست»، پیش از آنکه صدای درد ناصری باشد، طنین یکنواخت و بیهوده تاریخ شکست‌های مکرر است. آن «خط سنگین و مرتعش» هم می‌تواند کنایه‌ای از مسیر مبارزات سرکوب‌شده‌ای باشد که جز ردی لرزان بر خاک، اثری از آن باقی نمانده.

اما هنر بزرگ شاملو به نظرم این است که این درد تاریخی را به یک تجربه شخصی و «بدنمند» تبدیل می‌کند. در ادامه می‌خوانیم: «و آواز / ... / در هذیانِ دردش / ... رشته‌ئی آتشین / می‌رشت.». «هذیانِ درد» به باور من، آن لحظه جادویی است که تاریخ در بدن رنج‌کشیده قهرمان حل می‌شود. بدن او دیگر فقط حامل یک پیام الهی نیست، بلکه خودش به کارگاهی تبدیل شده که از دلِ همین رنج، در حال تولید یک آگاهی کاملاً جدید و تراژیک است. این قهرمان، در کوره درد تاریخی و شخصی‌اش گداخته می‌شود تا برای یک تصمیم عظیم آماده شود.

بخش دوم: انقلاب درونی؛ تولد حاکم تراژیک

اوج شعر و به نظر من، نقطه عطف فلسفی آن، در بندی کوتاه اما به غایت کوبنده اتفاق می‌افتد. این لحظه، هم لحظه تولد یک انسان نوین است و هم، به گمانم، آغاز یک تراژدی کیهانی:
«از رحمتی که در جانِ خویش یافت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالیِ خویشتن نگریست.» 

برای اینکه بفهمیم این چند سطر چقدر مهم هستند، به نظرم باید آن را یک انقلاب تمام‌عیار ببینیم. در الهیات سیاسی، مفهومی به نام «وضعیت استثنایی» داریم؛ یعنی لحظه‌ای که تمام قوانین عادی فرومی‌ریزد و یک قدرت، خودش رأساً تصمیم می‌گیرد. ناصریِ شاملو دقیقاً در چنین وضعیتی است: در اوج رنج مطلق، جایی که نه قانونی از آسمان و نه امیدی از زمین به یاری‌اش می‌آید. در این لحظه، او یک «کنش حاکمانه» انجام می‌دهد. او «رحمت» را نه از یک منبع بیرونی و الهی، بلکه از اعماق «جان خویش» پیدا می‌کند و با این کار، خودش را به تنها منبع ارزش و معنا در جهانش تبدیل می‌کند.


بیایید با هم به زبان دقیق شاملو در این بخش نگاه کنیم. هر کلمه، شناسنامه این قهرمان تراژیک جدید است:

«سبک شد»: این سبکی، به نظر من، حس آزادی است؛ آزادی از بار امانت الهی، از دین‌هایی که رستگاری را از بیرون وعده می‌دهند و از هر معنایی که از خارج بر او تحمیل شده بود.

«قویی»: قو در اساطیر، پرنده‌ای است که زیباترین آوازش را در لحظه مرگِ خودآگاهش سر می‌دهد. این نمادی از مرگی باشکوه و انتخابی است.


«مغرور»: فکر می‌کنم این غرور، یک صفت منفی نیست، بلکه ویژگی بنیادین کسی است که دیگر به هیچ قدرتی جز خودش تکیه ندارد و به این استقلال، مفتخر است.

«زلالیِ خویشتن»: این یک استعاره درخشان برای یک آگاهی شفاف و بی‌واسطه است؛ آگاهی‌ای که از هر توهم بیرونی پاک شده. او دیگر در آینه آسمان نگاه نمی‌کند، بلکه در آب زلال آگاهی خودش می‌نگرد.

این بند، لحظه تولد قهرمان تراژیک ماست؛ انسانی که قانون خودش را وضع می‌کند و به آزادی مطلق می‌رسد. اما در ادامه شعر، شاملو به ما نشان می‌دهد که این آزادی، پیامدهایی ویرانگر برای کل کیهان دارد. به گمانم، ابزار شاملو برای نمایش این پیامد، شخصیت کلیدی و اسرارآمیز «العازر» است.

بخش سوم : العازر، معمای آزادی

تا اینجا دیدیم که قهرمان ما با کشف رحمت در درون خود، به یک استقلال و حاکمیت فردی تمام‌عیار می‌رسد. اما بهای این آزادی چیست و چه پیامدهایی دارد؟ به گمانم، شاملو برای پاسخ به این سوال، شخصیت کلیدی و اسرارآمیز «العازر» را وارد صحنه می‌کند. العازر، مردی که ناصری او را از مرگ بازگردانده، قاعدتاً باید نماد قدرت و حقانیت ناصری باشد. اما شاملو داستان را به شکلی باورنکردنی می‌پیچاند.

شاید ما انتظار داشته باشیم که العازر از ناصری سپاسگزار باشد و به او ایمان بیاورد، اما شعر روایتی دیگر را به ما نشان می‌دهد. به این عبارت کلیدی و تکان‌دهنده دقت کنید: «جانش را از آزارِ «دینی گزنده» / آزاد یافت.»

این عبارت چقدر عجیب است! کدام «دین گزنده»؟ مگر ناصری به او زندگی دوباره نبخشیده بود؟ به نظر من، هنر شاملو در همین است. او می‌خواهد بگوید که خودِ آن معجزه، آن هدیه زندگی، به نوعی دینِ آزاردهنده و یک بار سنگین بر دوش العازر تبدیل شده بود. چرا؟ چون آن معجزه، العازر را از یک انسان مستقل، به «مدرک» و «اثبات» حقانیت ناصری تقلیل داده بود. او ابزاری در یک نمایش بزرگتر بود.

بنابراین، وقتی العازر بی‌تفاوت از صحنه خارج می‌شود، این کار او یک بیانیه است. رفتنِ بی‌تفاوت العازر در واقع قدرتمندترین نقد به ساختار سنتی «معجزه در برابر ایمان» است. او با این کارش به ما نشان می‌دهد که شاید بزرگترین آزادی، «آزادی از خودِ منجی» باشد؛ آزادی از دینی که حتی اگر از سر رحمت باشد، تو را به ابزاری برای اثبات خودش تبدیل می‌کند. با رفتن العازر، کل آن اقتصاد معنایی پیشین که بر پایه بده‌بستان ایمان و معجزه شکل گرفته بود، از درون فرو می‌پاشد و ناصری را در اوج قدرت، تنهاتر از همیشه باقی می‌گذارد.

نتیجه‌گیری: پژواک یک فروپاشی کیهانی

اکنون به پایان‌بندی هولناک و باشکوه شعر می‌رسیم. پس از مرگ قهرمان آگاه ما، شاملو تصاویری آخرالزمانی را به نمایش می‌گذارد: رحمت درونی «خاموش» می‌شود، آسمان «فرو می‌افتد» و خورشید و ماه «به هم برمی‌آیند».

شاید در نگاه اول، این پایان فقط یک تصویر شاعرانه و نمادین به نظر برسد، اما من فکر می‌کنم یک منطق بسیار دقیق و بی‌رحمانه پشت آن پنهان است. بیایید به عقب برگردیم. یادتان هست که گفتیم قهرمان ما، «رحمت» و «معنا» را از درون جان خودش پیدا کرد و دیگر به هیچ منبع بیرونی وابسته نبود؟ خب، حالا که آن قهرمان—یعنی تنها منبع معنا در این جهان—مرده و خاموش شده، چه اتفاقی برای خودِ معنای جهان می‌افتد؟ آن هم باید بمیرد.

فرو افتادن آسمان، پیامد منطقی مرگِ تنها کسی است که معنا را در خودش حمل می‌کرد. آسمان به عنوان نماد نظم متعالی و الهی، تا زمانی معنا داشت که یک مرجع بیرونی برای ارزش‌گذاری وجود داشت. وقتی آن مرجع به درون انسان منتقل شد و سپس با مرگ او خاموش گشت، دیگر هیچ تکیه‌گاهی برای آسمان باقی نمی‌ماند. به هم برآمدن خورشید و ماه نیز نهایت همین آشوب است؛ تصویری که نشان می‌دهد جهان بدون یک لنگرگاه معنایی—چه الهی و چه انسانی آرمان‌گرا—به هرج‌ومرج محض بدل می‌شود. این پایان، پژواک نهایی همان بن‌بست تاریخی دهه چهل است؛ جایی که به نظر می‌رسید نه آسمان و نه زمین، هیچ‌کدام وعده رستگاری نمی‌دهند.

در نهایت، به نظرم «مرگ ناصری» یک تراژدی نیهیلیستی باشکوه است. شاملو در این شعر با زبانی دقیق و ساختاری حساب‌شده به ما نشان می‌دهد که «آگاهی ویرانگر است». در جهان‌بینی این شعر، آگاهی کامل از تنهایی اگزیستانسیال، نه به ساختن جهانی نو، که به فروپاشی اساس جهان موجود می‌انجامد. پیروزی ناصری در رسیدن به آزادی فردی، به قیمت نابودی هرگونه امکان معنای جهانشمول تمام می‌شود.

این شعر، تأملی عمیق و جاودانه در باب وضعیت انسان مدرن است که نه وعده رستگاری می‌دهد و نه تسلی می‌بخشد. تنها پیروزی ممکن برای انسان در این جهان، پذیرش آگاهانه سرنوشت خویش است، حتی اگر بهای آن، فروپاشی کل کیهان باشد. به گمانم، همین بیان قدرتمند و بی‌پرده است که به «مرگ ناصری» جایگاهی جاودانه، نه تنها در ادبیات ایران، که در ادبیات جهان می‌بخشد.
        

3