دوست دروغگو
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
روزی روزگاری، در شهری کوچک، مردی فقیر با زن و بچه هایش، زندگی را به سختی می گذراند. و هر روز صبح زود که از خواب بیدار می شد، لباس کار می پوشید و کنار خیابان اصلی شهر می ایستاد، تا شاید بتواند کاری پیدا کند و لقمه نانی برای زن و بچه هایش به دست بیاورد.