یادداشت‌های محمد (1)

محمد

1400/11/22

جاده
          در نگاه اول با یه داستانِ آخرالزمانی خیلی جذاب و توقع‌زا طرفیم؛ یه فاجعه‌ی عظیم و هول‌انگیزی رخ داده و آمریکا به ورطه‌ی نابودی افتاده، همه‌جا غرق در خاکستره و زمستان و یخ‌بندان همه‌ی فصل‌ها رو تحت سیطره‌ی خودشون درآوردن، حیوانات منقرض شدن و یه سری از آدم‌ها از شدت گرسنگی و قحطی دارن همدیگرو می‌خورن! حالا در بستر چنین جهانی یه پدر همراه پسرش و یه گاری و یه تفنگ و چندتا فشنگ و یه سری لباس، می‌افتن تو جاده با هدف رسیدن به جنوب به این امید که اونجا نشانه‌ای از حیات باشه. خب ایده جذابه و می‌تونه تو رو ترغیب کنه که این کتاب رو انتخاب و شروعش کنی؛ ولی واقعیت اینه که خود داستان و تمام عناصر تشکیل‌دهنده‌ش اصلاً کافی نیستن! چرا؟!
.
من از اساس با همین ایده‌ی گنگ پایان جهانش مشکل دارم. اینکه برای شرح پایان جهان به یخ‌بندان و خاکستر و انقراض حیوانات و قحطی، اونم صرفاً بطور گذرا اشاره کنی و هیچ‌وقت نیای بطور کامل و مفصل دلیل وقوع این فجایع که منجر به چنین آخرالزمانی شدن رو شرح بدی، واسه من کافی نیست! باید توضیح بدی که چی شد که اینطوری شد.
.
وقایع کتاب برای یه داستان آخرالزمانی با چنین ایده‌ای اصلاً تکان‌دهنده و کافی نیستن. هم کمن و هم شُل و کم‌مایه! به نظرم حجم کتاب، یعنی کمتر از ۳۰۰ ص و‌ کلی فضای خالی بین صفحات، برای این ایده و جهان کم بود. چنین ایده‌ای به حداقل ۷۰۰ ص نیاز داشت تا نویسنده ابتدا آخرالزمان خودشو شکل بده و بعد شخصیت‌هاشو بسازه و در آخر اینا رو در یه مسیر پُر از چالش و اتفاق قرار بده که تو هم بشناسیشون و هم همراهشون بشی. الان یه داستان ۲۷۰ صفحه‌ای داریم با دوتا شخصیتی که اصلاً اونقدر که باید شخصیت‌سازی نمی‌شن و یک جاده و کلی پَرشِ روایی و اتفاقاتی که اصلاً اثرگذار و تکان‌دهنده نیستن. اینه که ایده‌ و اساس داستان کلاً به بلوغ و کمال نرسیده می‌سوزن و ما با یه داستان نیمچه‌آخرالزمانیِ معمولی و سست طرفیم که هیچ ملکولی در بدنت رو تکان نمی‌ده! و این بده!
.
ترجمه معمولی بود، صحافی و ویراستاری بد بودن. کتاب خیلی سخت باز می‌شه و آزاردهنده‌ست.
        

2