یادداشت آریانا سلطانی
5 روز پیش
4.2
3
اونقدر چیز خونده بودم که چشمهام سوشون رو از دست داده بودن.اونوقت دست آخر چه نتیجه ای گرفته بودم؟حتی بدکاره های خیابون پا به فرار میذاشتن تا مجبور نباشن توی صورتم نگاه کنن.(صفحه 122) کتابی فوق العاده تلخ. با ترجمه زیبای احمد گلشیری خوندمش و حیرت کردم از تلخی و غمی که توی کتاب موج میزد. داستان نویسنده و متفکری در شهر اسلو، پایتخت کشور نروژ، که روایت چند ماه از زندگی اون رو بیان میکنه و نشون میده در جامعه ای که به خواب رفته، چطور روشنفکر باید گرسنگی بکشه و از زور درد های فقر و بیخانمانی، زندگیش به کامش از مرگ تلخ تر بشه و درد هاش اونو به هذیان سرایی بندازن... و حتی گرسنگی، شرافت و عشق رو در وجودش بکشه، در حالی که به دنبال نوشتن مقاله هایی برای امرار معاش، و خوردن لقمه ای غذا، گرسنگی رو با تک تک اجزا وجودش باید تحمل کنه و هق هق گریه سر بده... کتاب رو حتما بخونید... اثری زیبا و تلخ از سرنوشت نویسنده در جامعه ای به خواب رفته! پی نوشت: هامسون در سال (1920) نوبل ادبیات رو دریافت کرد و در سال (1943) نوبل رو به گوبلز، وزیر تبلیغات نازی اهدا کرد. و بعد از مرگ هیتلر اون رو بزرگ مردی آزادی خواه توصیف کرد. دلیل این عقاید تنفرش از انگلستان و سیاست انگلستان بود. میبینیم چطور احساسات چشم رو کور میکنه حتی اگر اون احساس تنفر باشه! با ابن حال قلم عالی و هنر بزرگی داشت این نویسنده.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.