یادداشت سید هادی میرمهدی
1403/9/11
"گل محمد دیگر پاسخی نداد. برخاست. به ایوان رفت و در سیاهی شب ایستاد. پیش رویش جز شب و کویر، هیچ نبود. شب و کویر، آغوش در آغوش. اشک، بر زلالی چشم گل محمد رویه بست. چه ناگهانی قلبش در هم شکسته بود؟! حس می کرد از درون دارد وا میریزد. پنداری تازه، عمیقاً دریافته بود که................... شانههایش بیاراده میلرزیدند. تا تکان تن، کُند کُنَد، آرنجها بر دیواره مشبک ایوان گذاشت و خمید. نگاهش بر آبگیر، ماند." 🌴📚📚📚🌴 =========================== ♧پایان مطالعه جلد چهارم♧ هنوز مرگ و زندگی در کلیدر در جریان است... پ ن : نمیدانم اگر عمری بود و شرایطی فراهم پس از اتمام کلیدر در حد فهم و درک ناقص خودم پستی خواهم گذاشت... تا خدا چه خواهد🙏🏻 ۰۲/۲/۲۴
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.