یادداشت شنتیا خدامی

        این کتاب درباره ی خانواده ی فقیری است  که 12
نفر  است وپسری را دنبال پول یا کاری برای شهر می  فرستند 
در راه ان پسر آذوقه اش تمام می شود و به مزرعه ای که رسید 
در زد و گفت چیزی می خاهم برای خوردن 
اما آن خانم گفت نه با عصبانیت
بعد که آن خانم در را بست 
پسر گفت پس می توانم آش سنگ بپزم 
آن خانم مزرعه دار وقتی که پسر داردآش سنگ درست می کند 
گفت تا حالا این نوع آش را نخوردم پس می توانم به پسر بگویم بیاید و درست 
کند.  پسر وقتی آمد به خانم گفت اگر کاهو هم بریزیم خوش مزه تر می شود. 
پسر گفت ۶ سیب زمینی هم لازم است
وقتی آش آماده شد خوش مزه شده بود. 
و آن خانم شب جای پسر را توی تبیله انداخت. 
صبح که شد آن پسر حرکت کرد. 

      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.