یادداشت محمدقائم خانی

بخارهای رنگی: مجموعه داستان های مذهبی
        .

یکی از داستان‌های خوب مجموعه داستان «بخارهای رنگی» که توسط انتنشارات شهرستان ادب منتشر شده، «پیرمرد یک چشم» است. خوب بودنش هم فقط به مضمون جالب آن نیست. هرچند یکی از جذاب‌ترین مضامین این مجموعه را داراست. بلکه نحوه روایت آن مضمون خوب، برجسته و کامل است. روایتی که از خلال انتخاب عنصری خاص، فرم را تکامل بخشیده و مضمون را به بهترین وجه به نمایش گذاشته است. این عنصر، نه تنها روایت را جذاب کرده، بلکه یکی از مسائل مهم داستان‌های تاریخی صدر اسلام را حل کرده است. داستان «پیرمرد یک چشم» ماجرای حضور مردی در صحرای کربلا بالای سر حضرت علی اکبر (ع)برای ضربه زدن است. در معرکه‌ای که اسب، حضرت را به دل دشمن می‌برد، هرکه هرچه دارد بر سوار می‌کوبد. در حالی که او نیزه به دست منتظر رسیدن اسب می‌ماند، راوی سوم شخص خاطراتی از بچگی او در مدینه زمان پیامبر را مرور می‌کند. مشکل اساسی داستان‌های مدرن معطوف به صدر اسلام، تخالط تاریخ و داستان است. سنت علوم حوزوی از ابتدا و در تمام هزاره پس از تشکیل خویش، متکفل جداسازی سره از ناسره تاریخ و حکم کردن درباره دین بوده است. بنابراین مبنا، هرگونه برهم زدن خط تاریخ اسلام و کمرنگ کردن حوادث آن از طریق مبهم و تیره نشان دادن حوادث تاریخ اسلام، اصل اعتقاد دینی را زیر سوال می‌برد. اما از طرف دیگر، داستان‌نویس دینی هنگام مواجهه با تاریخ صدر اسلام، همچون تمام برحه‌های دیگر تاریخ، چاره‌ای جز تحلیل واقعیت از منظری فراتر کنش انسانی ندارد. در رمان تاریخی، حوادث بازسازی می‌شوند تا بتوانند در خدمت روایت داستان قرار بگیرند. این دو نیروی مخالف درونی و بیرونی داستان، نویسنده را در منگنه قرار می‌دهند و آرامش پرداخت به چنین موضوعات حساسی را از او سلب می‌کنند. به همین دلیل است که اکثر نویسندگان، هرچقدر هم مذهبی بوده و به رمان تاریخی علاقه داشته باشند، ریسک انجام چنین کاری را نمی‌پذیرند یا درنهایت رمان را به پای تاریخ ذبح می‌کنند. اما آقای موسویان داستان «پیرمرد یک چشم»، با اتخاذ ترفندی توانسته است این مشکل را حل کند. او داستان را از زبان نقالی که صحنه‌های کربلا را روی پرده کشیده شده دارد، برای ما روایت می‌کند و بخش‌های تاریخ را از زبان خودش کنار هم می‌نشاند. این تعمد در «نشان» دادن تصنع نقال هنگام داستان‌سرایی، بین تاریخ و داستان فاصله انداخته و مخاطب را از نگاه رئالیستی محض به موضوع عاشورا دور نگه می‌دارد. به همین دلیل داستان او، هم ویژگی های روایت مدرن را دارد و هم به مرز تاریخ نزدیک نمی‌شود. ممکن است اعتراض شود که نویسنده نتوانسته مشکل را حل کند و تنها با نشاندن نقال به جای خود، اصل چالش را به او منتقل کرده است. می‌توان همین سوالات مربوط به واقعیت را از او هم پرسید و خلط خطوط واقعیت و تخیل را نشان داد. چنین سوالی برآمده از همان نگاه تاریخی است که نمی‌تواند واقعیت‌های انسانی فرای حوادث تاریخی را ببیند. در حالی که مخاطب داستان با ذهنیت تاریخ نگار به داستان نزدیک نمی‌شود. نقال داستان «پیرمرد یک چشم»، یک قصه گوی «واقعی» نیست که روایتش از تاریخ، واقعیت تاریخی را مخدوش کند. او یکی از «عناصر» داستانی است و «نقش» صورت بخش روایت را در فراواقعیت صدر اسلام داراست. نقال «پیرمرد یک چشم»، خود نویسنده نیست بلکه جعل نویسنده برای تغییر جایگاه عنصر حیاتی «نظرگاه» است. درست است که زاویه دید داستان سوم شخص (و منطبق بر نویسنده) است، ولی داستان تاریخی (که درون داستان کلی نقال و غلام روایت می شود) از زبان نقال بیان می‌شود نه نویسنده. واقعیتی که نویسنده با آن سر و کار دارد و «واقعیت» را بر اساس آن می‌سازد، برخورد غلام با نقال است و قصه کربلا، جزئی از شخصیت‌پردازی نقال محسوب نمی‌شود. به همین دلیل با اضافه شدن روایتی در روایت دیگر، فاصله‌ای بین مخاطب و نظرگاه قصه‌گوی تاریخ صدر اسلام (یعنی نقال) ایجاد می‌شود که تشبه داستان به واقعیت را از ذهن او می‌زداید و شبهه خلط واقعیت و خیال را از بین می‌برد. بدین وسیله نویسنده توانسته است با استفاده از روایت داستان در داستان، معظل بزرگ نزدیک شدن به واقعیت تاریخی را رفع کرده و فرمی مخصوص به داستانی با این مضمون پیدا کند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.