یادداشت سودآد
1403/8/19
3.9
43
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه... جلال درونم میگوید: رواق کتاب امام رضا که جای این روشن فکر بازی ها نیست. بنشین زیارت امین الله ات را بخوان. آمده ای چسبیده ای به این کتاب ها که چه؟!که آهای ملت!من حتی اینجا هم دست از سر فرهنگ بر نمیدارم.که حتی حالا هم که این همه راه گز کرده ام تا از آن کنج عزلت خود فرار کنم،باز هم باید سفری در کتاب ها داشته باشم.یا نه گفته ای بگذار حالا که به پابوس آقا آمده ام.یک تُکِ پا تا مکه هم بروم دست بوسی خدای آقا. اصلا مگر حج، جای روشن فکر بازی بود که تا آنجا رفتی ها؟؟خودت بدتر از منی. اما نه، جلالی که که من میشناسم خیلی بهتر از من است.من فقط نسخه ضعیف شده ی توام. خیلی ضعیف شده و معیوب ات. آنجا شرطه ها مزاحمت بودند. اینجا هر دفعه یک نفر با یک دسته پر دار سبز می آید سمتم.مدام تو را از من میگیرد.آنجا تو ساعت ها منتظر می ماندی تا اتوبوس بیاید.اینجا من ساعت ها منتظر، پشت در رواق می ایستم تا بگذارند دوباره به میقات بیایم. تو •خسی •هستی که به میقات آمده. من •هیچم•. حالا اینجا، در این رواق، وعدگاه هیچ و خس است. عجب ترکیبی!. جلال جان!هر چه سعی کردم نشد تصور کنم در آن لباس احرام،سیبیل نداشته باشی یا کلاه برت فرانسوی ات بر سر نباشد .پس تو برای من جلالی هستی با لباس احرام به تن، با کلاه برت فرانسه بر سر و با سیبیل پر پشت. راستی جلال، اگر این روز ها بودی چه فکری میکردی ؟در کدام سمت ایستاده بودی؟ هنوز هم این روحیه سرکش،که یک چرا میچسباند اول بدیهیات جهان وکل منطق وعقیده آدمی را زیر و رو میکند داشتی؟ یانه،تو هم چرتکه ای در دست می گرفتی، حساب سر انگشتی میکردی ،می دیدی کدام طرف برایت میچربد همانجا را ول نمی کردی؟ اما نه جلالی که من میشناسم زیر بیلیت کسی نمی رود. جلال جان آمده ام اینجا تا فراموشت کنم. تا فقط در لحظه زندگی کنم.تا جرعه جرعه زندگی را بچشم.• سفر کردم که از یادم بری• اما نشد. نتوانستم.میخواستم مثل تو،که در سعیِ صفا بی•خود• شدی. من هم ،بی •خود• شوم.به گوشه صحن انقلاب پناه بردم. خودم را بین جمعیت جا زدم.گفتم دیگر •خود•ی ندارم. •من•ی وجود ندارد. کبوتری بین جمعیت بود.او هم میخواست لابد خود را فراموش کند. مردی دنبالش افتاد. نمیتوانست پرواز کند.آدمها را یکی یکی رد کرد.گفتم نکند بیایی سمت من ؟؟من میخواهم گم شوم .نباید پیدایم کنی. آرام راهش را کج کرد. خیالم راحت شد. یکدفعه ،از کنج دیوار آمد کنارپایم ایستاد. نگاه کرد. زل زد به چشم هایم.لو رفته بودم. آرام گرفتمش. به چشمهایش زل زدم.نتوانستم تحمل کنم .دادمش دست خادمی. گریه ام گرفته بود. باید برگردم به هتل،نباید پیدایم میکردی کبوتر. باید برگردم. باید سوغاتی بخرم و •بعد هم بروم بمیرم*•. *📚دید و بازدید *🖊️جلال آل احمد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.