یادداشت محمدطاها قبادی

                چخوف در کنار روایتِ قوی، ساختارِ درست و ارتباط موثر، مفهومی را در این کتاب بیان می‌کند. مفهومی آشنا و شاید کلیشه‌ای. در حقیقت شاید از لحاظی برای بعضی‌ها در ابتدا کتاب نه محتوای جدیدی داشته باشد و حتی حوصله‌سر بر تلقی شود. اما با قلم چخوف و فرم منسجمِ آن در ادامه‌ی روایت شاهدِ جذابیت خاصی هستیم.
*اگر به محتوای داستان خیلی حساس هستید متن زیر را نخوانید.*
نیکالای استپانویچ مرد سالخورده راوی رمان چخوف، در حالی‌که در انتظار مرگ است نمی‌داند در تمام این 62 سال چه میخواسته و حال چه می‌خواهد. در طول شب بی‌خوابی را همراه با خود دارد و وضع او آنقدر بد است که در طی روز به خانواده خود هیچ‌ علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. به سخن دیگر خانواده او برعکس نیکولای به محرک های بیرونی همچون پیشرفت، شهرت و در ادامه ثروت توجه نشان داده‌اند و بر آن ها تاثیر هنگفتی از نیار به آن موارد پذیرفته شده است. نیکولای از مکالمه های تکراری خود با همسرش احساس خستگی می‌کند. برخلاف گذشته دیگر دخترش لیزا و پاپا های او برایش جذابیتی ندارد، این اتفاق به ویژه زمانی‌که دور میز ناهار با گنکر صحبتی اتفاق می‌افتد دیده می‌شود.
در تمام داستان می‌توانیم متوجه باشیم که دلهره‌ای عظیم در او رکنه کرده است و این دلهره در تمامی موارد از جمله ذهنیت، اعمال و اخلاقیت اجتماعی او نقش موثری دارد. در پاسخ به این مشکل، خودِ او تنها راه نجات خود را پیش دختر خوانده خود یعنی کاتیا می‌بیند. کاتیا شخصی‌ست که از کودکی شور و علاقه خود را به دانش و در نوجوانی به هنر نشان داده و با ذوق و اشتیاقِ وصف نشدنی به علاقه خود ادامه می‌دهد، اما این وضع این‌چنین نمی‌ماند و او در ادامه عاشق می‌شود و طبعا شکستی را تجربه می‌کند. در کنار این شکست به تدریج در ابتدا با شکایت از دوستان، در ادامه خودکشی و بچه ای سقط شده که متعاقبا دید منفی مردم و بخصوص خانواده نیکولا را در پیش دارد این دختر خوانده شوربختانه وضع بهتری از پدر پیدا نمی‌کند. آنچنان‌که پدر به‌نظر به‌خاطر خوشبخت‌تر بودن از او شرم‌زده می‌آید. کاتیا در زمانِ روایتِ داستان از ثروت نیکولا استفاده می‌کند. هیج علاقه ای به زندگی متفاوت ندارد، به زبانی: او دیگر به خود ایمان ندارد،. مثل هر انسانی زنده است اما هنگامی‌که شرایط بازگشت به زندگیِ عادی با احتمالِ عشقی پیش می‌آید با یادآوریِ آن تروما سریعا مضطرب می‌شود به شکلی که زندگی بیش از پیش برای او بی معنا می‌شود.
اگر بخواهیم به خودِ نیکولای برگردیم باید بدانیم مکالمات، دلسوزی، جدل و بحث هم برای فرار از دلهره های او کافی طلبیده نمی‌شود، به‌علاوه او بر خلاف دوست خود قیودورویچ و حتی کاتیا و خانواده خود نسبت به قضاوت و غیبت های منتهی به آرامش علاقه ای نشان نمی‌دهد چنان‌که سعی بر این دارد از تمامی وضع دانشگاه، دانشجو ها، طبقه ثروتمند و حتی خانواده خود با کمترین قضاوت افراطی رد شود. اما می‌توان متوجه شد که در واقع این روش برای او فقط تا دورانی جواب می‌دهد: بعد از بی خوابی های متعدد، شکست و امتداد دلهره ها، او تنها و تنها آرزوی مرگ دارد.
همین انتظار مرگ هم بعد از مدتی برای او طاقت فرسا‌تر از زنده ماندن می‌شود، بدین ترتیب تا جایی پیشروی می‌کند که او تمامی ذهنیت خود را در شخصیت های متفاوت همچون لیزا و حتی اشیا به عنوان بازتابی می‌پندارد. اما به‌نظر نمی‌آید تا پایان به آن "مرگ" برسد اما او در این راه مهم‌ترین دارایی خود یعنی "کاتیا" را از دست می‌دهد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.