بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت سعیده بهادری یکتا

                شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد، شاید همه چیز با نان آغاز شد، نان که بوی شرافت می دهد. نان که در آلمان معلوم نیست از چه درست می شود وقتی جلوی در نانوایی هایش هیچ وقت کامیون هایی که آرد می آورند نایستاده اند. شاید همه چیز با انقلاب آغاز شد، اما هیچکس نمی داند انقلاب از کجا آغاز شد. شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد و شاید ها و شاید ها... اما چه فرقی می کند؟ حالا دیگر آغاز چه اهمیتی دارد وقتی که زمان برنمیگردد و با گذشتش تنها حسرت و پشیمانی بر دل آدم می گذارد که "کاش بر نمی گشتم" از دیوار، از آلمان از هرکجا.
نکته ی جالب این داستان برای من، عدد "چهار" بود که در بارها و بارها تکرار می شد و در جای جای داستان خودنمایی می کرد. چهار سالی که مجید در آسایشگاه روانی بود، چهار پرتقالی که اسد سرِ صبر پوست کنده بود و خورده بود، چهارشنبه ساعت 4 که قرار بود اتفاق مهمی بیفتد، کادیلاک سویل فریدون امانی که فقط چهارتای آن در ایران بود و چهار برادر : مجید، سعید، اسد و ایرج که همه و همه میخواهند بگویند: فریدون سه پسر داشت و مادر چهار انگشتش را بالا بگیرد و پدر بگوید "فریدون توی شاهنامه را می گویم بانو!" حتی داستان در چهار بخش روایت می شود که دیگر جای شبهه ای نماند که فریدون...به راستی چند پسر داشت؟
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.