یادداشت مبینا
1403/11/22
وای خدایا میخوام گریه کنم الان. موخره رو حتما بخونید. وای مغزم کار نمیکنه بعدا یه چیز درست درمون مینویسم. بعدا: نقطه قوت کار شخصیتپردازیش بود. پر از شخصیتهای متفاوت از هم که دنیاها از هم فاصله دارن ولی تو یه جزیره کنار هم جمع میشن و باهم دوست میشن، شاید هم دوست نشن و تبدیل شن به دشمنشیپی که عای خدا میشه کشتشون انقدر خوبن. و بله بعضی از شخصیتا زیادی پرفکتن. این یکم شاید بره روی مخ و امیدوارم یه اشتباهی بکنن. شایدم کردن ما خبر نداریم. انیوی! روابط بین شخصیتا خیلی خیلی دوستداشتنین برام. من کلا از نحوهی شناخت پیدا کردن آدما از هم لذت میبرم و طوری که نیک و لیبرا همو آروم آروم شناختن و جری و لیبرا یهویی همو شناختن و کلا! همش>> اسامی زیادی دوستداشتنی بودن برام اینکه نویسنده رو اسامی کار کرده بود و دنبال معنیشون گشته بود و خلاصه که حسابی پسندیدم. ایدهی زندگی مجدد هم خیلی دوست داشتم. کلی دربارش خیال پردازی کردم که خودم و تک تک آدمای دورم چه شکلی میشدن و میخواستن باشن. طوری که اتفاقات کنار هم چیده شده بودن، آروم آروم بهشون نزدیک میشدیم، گاهی اوقات هشدار میگرفتیم که آره قراره اتفاق بیفتن جالب بود. ولی یکم باعث گنگی میشد. کلا یکم گنگ بود بعضی قسمتا و مشخصا تا وقتی تا آخر مجموعه رو نخونی برات گنگیشون باز نمیشن. ¬_¬ از فلشبک هایی که نیک میزد یکم ناراضی بودم. یه بخشایی رو گنگ تعریف میکرد یعنی نمیفهمیدم الان برگشتیم به حال یا هنوز تو گذشتهایم. ولی به نظرم بهترین روش برای شناختنشه. برای دوست داشتنشه. من کتابو دوست داشتم و امیدوارم شماهم دوستش داشته باشید. Have fun
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.