یادداشت مهدی منزوی

سال سیل
        «سال سیل» اثری متفاوت از مهرداد صدقی نویسنده جوان سری آبنبات ها
یک رمان عاشقانه که مایه های از طنز هم داره ولی نه باندازه آبنبات ها
داستان در یک ده دورافتاده خراسان شمالی روایت میشه در دوران معاصر. صولت چوپان عاشق ماه چهره هست و اسحاق پسر حاج ولی سرمایه دار عاشق یک دختر بدکاره بنام ناهید در شهر، حاج ولی اسحاق رو علیرغم میلش مجبور می‌کنه با ماه چهره ازدواج کنه تا اسحاق از فکر ناهید دربیاید. صولت و اسحاق از بچگی با هم درگیری داشتن و بعد از وقوع یک سیل مهیب خیلی از بچه ها ناپدید میشن و رابطه صولت با اسحاق و پدر ماه چهره هم قطع میشه. از اوایل داستان پای یک دایناسور هم به ده باز میشه که فقط از صولت حرف شنوی داره! و ادامه ماجراهایی که اتفاق میوفته برای دستگیر کردن یک چریک چپ توسط روسها که در کوه مخفی شده! 

بنظرم این اثر متفاوت ،خیلی از سری آبنبات ها ضعیف تره. دلیل ورود دایناسور رو به داستان متوجه نشدم اصلا خوشم نیومد و عادی بودنش برای همه خیلی عجیبه، انگار که زرافه اومده!شخصیت ها زیاد و پراکنده اند و خوب پرداخته نمیشن. انگار نویسنده می‌خواسته یه حرفهایی رو بزنه مجبور شده یه شخصیت اضافه کنه تا حرف بزاره تو دهنش! قرار بوده یک کتاب عاشقانه باشه ولی بنظرم خوب از آب درنیومده، درسته که من نویسنده نیستم ولی از اونجاییکه برای فهمیدن خوشمزه نبودن غذا لازم نیست آشپز باشی، توصیه ای برای خوندن این کتاب ندارم هرچند که مزه غذا هم نسبیه و به مذاق کسی شاید خوش بیاد.
من چاپ اول کتاب رو خوندم که غلط املایی و چاپ اشتباه اسامی در متن چندین بار تکرار شده بود امیدوارم در چاپ های بعدی اصلاح بشه. و همچنین
امیدوارم این روزهای سیل آسا زودتر در ایران تموم بشه شاهد ناراحتی بیشتر هموطنانمان نباشیم. 

از متن کتاب:
«ملا محمد از همه خواست چشم های خود را ببندند تا دل های همه را ببرد صحرای کربلا، صولت چشم های خود را بست، دران صحرای سوزان، باقر را دید که با بیلی بر دوش، به افراد ابن زیاد التماس میکرد هیچ نامه ای برای امام نفرستاده و الکی قسم میخورد که حتی سواد هم ندارد تا آنها به خانواده‌اش آسیبی نرسانند....صولت چشم‌های خود را باز کرد. همه از صحرای کربلا که برگشتند، چشم های خود را پاک کردند اما صدای هق هق زن ها هنوز تمام نشده بود. کاش اونجا بودیم....زینب جان چی کشیدی تو» 

«وقتی سیل نباشد،باران طراوت است و زندگی. موسیقی گوش نوازیست که نغمه زندگی سر می دهد. امان از وقتی که این نغمه زندگی سد را بشکند و سیل آسا ببارد و هرچیزی را ببرد و به خاطره بدل سازد.» 

«اولش برای خدا مجنگیدم،بعد برای وطن و آخرش برای شرف. ولی به همه شان هرجا مدیدم حق و ناحقه، مرفتم مجنگیدم کم کم فهمیدم خیلی وقتا با ناحق ها بودم ولی فکر میکردم حقن. بعضی وقتایم دیدم اونایی که حق بودن خودشان ناحق شدن. برای همین از جنگیدن کنار کشیدم و دیگه فقط برای خود زندگی و زنده ماندن جنگیدم.» 

۲۲۰ صفحه 

#سال_سیل #مهرداد_صدقی #کتاب_کوچه


      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.