یادداشت محیصـــــا؛
1403/5/14
بچهتر که بودم همیشه دلم میخواست کتابهای قطور و کم تصویر بخوانم. برای همین هروقت که میرفتم کتابخانه، حوصلهام از ور رفتن با کتابهای بچهگانه قسمت مخصوص بچه ها سر میرفت، پس میرفتم قسمت کتابهای نوجوان و خودم را بین قفسههای بزرگ کتابهایی که برای بچه ها نبودند گم میکردم. یکهو میدیدم که چند کتاب بزرگ برای خودم پیدا کردم-کتابهایی که به نظرم ارزش خواندن داشتند- و با خوشحالی میرفتم و به مسئول کتابخانه پنج کتابی را که هر دفعه میشد قرض گرفت، تحویل میدادم و بار جدید کتابهارا میگرفتم.با اینکه اسم اکثرشان را یادم رفته ولی اینطور بود که هی میرفتم سراغ کتابهای بزرگ تر و بزرگ تر تا اینکه در نوجوانی تقریبا هیچ مشکلی با خواندن کتاب ۵۰۰ صفحهای که از بالا تا پایین صفحههایش چفت در چفت کلمات ریز چاپ شده بود، نداشتم. اما الان که طاقچه بینهایت را نگاه میکردم، کلی از این کتابهای نوجوان و... میدیدم که نخواندهبودم. کلی کتاب با جلدهای رنگارنگ و عناوین دوست داشتنی. خلاصه تصمیم گرفتم در کنار خواندن کتابهایی که حس «بزرگ بودن» بهم میدهند، کمی از این کتابهای بچهگانهتر را هم بخوانم. کتاب خوبی بود. واقعی بود و اهمیت تلاش و اینکه همیشه این تلاش، کم کم و آهسته نتیجه میدهد را در زندگی شخصیت اصلی-اَلبی- نشان داده بود. و مهمتر از همه اینکه سیر داستان، واقعی بود. داستان یک زندگی که آدم باهاش حس نزدیکی میکند و شکست های پی دی پیای که اَلبی در روند زندگی بهشان بر میخورد را میشد با تمام احساسات کودک درونم، درک کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.