یادداشت لیلا مهدوی
1401/9/22
رنج گاهی هم طربناک می شود. رنجی که سوزان است و پر درد، اما روح را بلند و پران میسازد و جان را نشاط و طرب میبخشد. حکایت حوض خون این گونه است که بروی و کنجی بنشینی. شمعی روشن کنی. حتی تسبیح به دست بگیری و هر فراز و هر روایتی را که خواندی، آخرش بگویی «یا وجیه عندالله اشفعی لنا عندالله». سخن از حوض خون است. من نه می خواهم نقدش را بگویم و نه نظرم را در موردش و نه کار به مضمونش دارم؛ اما با فرم و جانش حرف دارم. چرا که حوض خون هنر است. مگر نه اینکه با زبان حس حرف میزند؟ پس تمامش هنر است. ساختارش، فرمش و همه چیزش هنر است. حتی زبانش هم هنر است. هنر بدون فرم، لال میشود. هنرش این است که رنج را در سبو بریزی و هر صبح و شام سر بکشی و سر باز نزنی. شکوه هنر را میتوان در نگاه خسته زنی که در رخت شویخانه روی زانوهایش چمباتمه زده و عرقریزان در حوضی از خون چنگ میزند و اشک از گوشه چشمش میبارد، از نو پیدا کرد و دوباره نگاهش کرد. تمامش فرم است. زبان هنر. سطر سطر به تصویر کشیدن چنگ زدنهای مداوم در تشت خون، فرم است. میزانسن صحنه اش، pov راویانش و تصویر لانگ شاتی که گاهی جایش را با کلوزآپ عوض میکند، همه به زبان هنر سخن میگویند. خوب که دقت کنی، سادگی زبان روایت کاری میکند که حتی بتوانی صدای راوی را هم بشنوی و آن حزن پیچیده در آهنگ صدایش را. آهنگ «کربلا کربلا ما داریم میآییم» ریتم گرفته با نبض روایت، در هم میپیچد و بالا میگیرد. به خودت که میآیی داری زیر لب زمزمهاش میکنی و میخوانی. نویسنده دوربین و زاویه نگاهش را جای خوبی گذاشته است. روی قلب مادران و همسران رخت شوی اندیمشکی؛ زیر بارش بمب و موشک و دل کندن های پی در پی. کلمات کاری میکنند که هر صفحه را که ورق میزنی، بوی تند وایتکس از روی کاغذ بالک بلند شود و تا عمق ریه هایت را بسوزاند. ناخودگاه پوست پشت دستت به خارش و سوزش بیفتد و دهانت طعم گس و تلخی بگیرد که عطش به جانت بریزد و یک ریز به دنبال جرعه آبی باشی تا آتش درونت را فرو بنشانی. همین است که میگویم حواس پنجگانه در میان روایتهای داستان جوری پیچیده است و راوی تجربه زیستهاش را به نمایش گذاشته که انگار دیگر دلی برایش نمانده و میخواهد ققنوس وار بسوزد و بسوزاند و از بند رها شود. داستان از سرگذشت زنانی است که با دست خالی به جنگ رفتهاند. اول جهاد اکبر و بعد جنگ در جبهه دلخراش رخت شوی خانه اندیمشک. فاطمه سادات میرعالی و همکارانش بعد از ساعت های طولانی مصاحبه مستندات خود را به زبان واقع گرایانه و بی پرده پوشی به رشته تحریر درآورده اند. سرگذشت هر کدام از این شیرزنان در چند صفحه به گونه ای روایت شده است که از قصه هر زن می توان شرایط زیستی او را نیز درک کرد و سلوکش را در رسیدن به مقام ایثار، دنبال کرد. شیوه روایت، داستانی است اما فضا سازی های معمول داستان را ندارد و نویسنده به اصول نویسندگی مستند، وفادار است. با این همه این سوال برای من همیشه مطرح است که در مستندهای داستانی تا جایی که رئالیسم پیچیده در واقعه آسیب نبیند، پرداختن به تصویر و تقویت تجسم از جانب نویسنده چه اشکالی دارد؟ قصه حوض هم اولش خون است و هم آخرش. خون جگر از قطره های خون خشکیده روی تکه پارهها سرگذشت ۶۴ زنی که همیشه از دستانشان خون می جاری بود و خشک نمیشد. بس که در تشت های پر از خون چنگ زده بودند و دل خودشان را خون کرده بودند. کارشان این بود که خون را بشویند و لباس های رنگین را تطهیر نمایند اما آن خون های تازه و جوشان هر روز و هر ساعت، روح خودشان را تطهیر می کرد. قصه ۶۴ زن با داغ های زیاد. انگار هر کدام از آنها را در دل، دل های دیگری هم بود که هر بار دلی نتپید و دق کرد، صاحبش خم به ابرو ننشاند و بوی خون آمیخته با وایتکس را به آن جان دیگرش کشید و باز تاب آورد. حوض خون سرگذشت زنانی است که دست همگیشان در یک کاسه است. در یک تشت است. و آن دست های یکی شده گاهی در میان تشت خون انگشتری می یابد و گاهی انگشتی. آن وقت است که سوز آهشان تا کربلا و ساربان و طمع انگشترش راه می گیرد. حوض خون نیامده داغی را تازه کند که داغش تا ابد تر و تازه، جوشان و جاری ست. داستان دست هایی که پوستشان نازک شده و پر است از زخم های ریز اما پا پس نمی کشند. اشتباه نکنیم حوض خون نیامده تا بگریاندمان. مصیبت که نمی خواند. تنها واقعیت را بدون حجاب و بدون واسطه مقابل چشمانت به تصویر کشیده و ایستاده تا ببیند چه کسی تاب ایستادن و نگاه کردن به واقعیت دارد. حوض خون نگارش ساده ای دارد. کلمات احساسی و سانتی مانتال به دنبال خود نمی کشاند اما حقیقت را تصویر می کند. رئالیسم را در عالی ترین وجه آن به نمایش می گذارد. کلمات راه گریز از واقعیت را که می بندند، نوبت یکه خوردن است. پس این همه سال. این همه وقت گذشت اما کجا بودند این شیرزنان؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.