یادداشت
1402/3/2
. بسیار گفتهاند که استیون ددالوس خود جویس است. انگار که نویسنده خودزندگینامهنوشتی را در بستری اسطورهای نوشته باشد. جزءجزء شباهتهای زندگی ددالوس با جویس چنان است که بسیاری، رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» را به طور کامل از روی زندگی نوجوانی و جوانی جویس توضیح میدهند. انگار که جویس، خود را ادامه حضور اسطوره ددالوس در دوره جدید ایرلند میداند. اما دقت در عمق داستان «چهره مرد هنرمند در جوانی» نشان میدهد که این ارتباط نه برگرفته از زندگانی جویس، که منتزع از فرم خود رمان است. «ددالوس» هنرور و مخترع دربار «مینوس شاه» بوده است؛ همانی که برای دربار شاه، لابیرنت پیچیدهای را طراحی میکند که هرکسی وارد آن شود، سردرگم میگردد و نمیتواند از آن رهایی یابد. او پدر صنعتگران و هنرمندان است، یعنی کسانی که در زندگی با «خلق» و «ساخت» در ارتباطند. در فصول ابتدایی رمان، نویسنده به روایت ذهن پراکنده و مضطرب استیونددالوس میپردازد و تداعیهای ذهنی متعدد و خاطرات متشطت او را پیش روی خواننده قرار میدهد. هرچه سن استیون بالاتر میرود و به نوجوانی نزدیکتر (و از کودکی دورتر) میشود، ذهن منظمتری مییابد. در نوجوانی که قابلیت بیان و بروز درون خویش به دیگران را پیدا میکند، روایتهای جستهگریخته نویسنده کمتر شده و گفتگوی صریح رئالیستی و دیالوگ شخصیت اصلی با دیگران، حجم بیشتری را اشغال میکند. در نقطه عطف داستان، یعنی جایی که شخصیت کلیسا را رها میکند و وارد دانشگاه میشود، نویسنده کاملا خود را کنار میکشد و به استیون ددالوس اجازه میدهد تا افکار و عقایدش را با دیگران مطرح کند. در اوج داستان، زمانی که استیون در یک گفتگوی طولانی با لینچ، فلسفه هنر مخصوص به خود را که برگرفته از آکوئیناس و ارسطوست بیان میکند، نویسنده با پیگیری ماجرای دختر مورد علاقه استیون و مشخص کردن رابطهاش با کرانلی، شخصیت اصلی را به نقطهای میرساند که «ددالوس به عنوان یک نویسنده» از دل داستان زاده شود. این گونه میشود که هنرمندِ تازه متولد شده، ادامه روایت رمان را خود برعهده میگیرد. انگار که کل رمان، فرآیند زاده شدن ددالوس نویسنده است که ذهن آگاهش در زمان حال، با رجوع به گذشته روایت مراحل تکامل نویسندگیاش را بر عهده گرفته است. و اما خط اصلی روایت نویسنده شدن ددالوس چیست؟ یک کلام، «مسیحیت». محوریت پیشرفت رمان برای توضیح زاده شدن ددالوس نویسنده، بررسی رابطه شخصی او با دین مسیحیت است. او که از دل مادری مسیحی زاده شده است و برای تربیت شدن به کلیسای یسوعیها فرستاده شده، با کلیسا و کشیشان به عنوان نمایندگان خدا بر زمین، درگیر میشود و در هر سنی سعی میکند متناسب با قوای ادراکیاش، مسیحیت را به عنوان یک کل، حول محور خدا (و مسیح) بفهمد. ادراکات او در کودکی احساسی است، در نوجوانی هیجانی و شهوانی و خشمانی میشود، در جوانی دریافتی عقلانی پیدا میکند و در دوره پختگی (در نهایت جوانی)، شهودی هنری مییابد که به او امکان میدهد پیرامونش را در یک شهود «تمام، هماهنگ و درخشنده» (که برگرفته از فلسفه هنر آکوئیناس است) روایت کند. شگفتا که دقیقا در همین نقطه، جریان سیال ذهن نویسنده (یعنی خود جویس) زاده میشود. ددالوس (که پس از نویسنده شدن، همان حضور اسطورهای جویس در زمان اکنون است) به ظاهر ایمان خود را از دست میدهد، اما کافر هم نیست و به وادی شکاکیت نغلتیده است چون آن را هم نوعی جزمیت میداند. سرگشته است و به عنوان راوی، رفت و برگشتهای مکرر درون خویش را از کودکی تا بلوغ نویسندگی روایت میکند. به خاطر همین سرگشتگی است که او نمیتوانست فرمهای پیشین را برای بیان حرف خود انتخاب کند. جویس باید به دنبال فرمی خاص برای نمایش حیرت خویش میگشت. چنین روایتی تنها در فرمی نوین (که همان جریان سیال ذهن باشد)، امکان بروز مییابد. ساختار پیرنگمحور روایت کلاسیک، اجازه کنارهگیری نویسنده را از همه اطراف دعوا (که خودش هم یکی از آنان است) نمیدهد. در کنار سیر دوری- چرخشی نویسنده در نسبت با مسیحیت کاتولیک، دو سیر فرعی هم نمودار میشود. اولی دوری او از فضای خانواده و نیز سرگردانی خود خانواده است. خانواده به عنوان نماد ملیت ایرلندی (که رحِمی کاتولیک و نطفهای ضدکلیسایی دارد) و نیز نمونه کوچکی از رابطه طبقاتی پدری- پسری کلیسا، فصل به فصل رمان، رفتهرفته سست شده و در آخر کار، به سرگردانی در تصمیم میرسد. خود نویسنده هم دیگر نمیتواند در خانواده بماند چون کامل از فضای ذهنی آنها بریده است. در کنار این دو خط، سیر دیگری هم وجود دارد که در رابطه ددالوس با «زن» خودش را نشان میدهد. دوری اولیه از زنان، برقراری رابطه جسمانی با زن در فاحشهخانهها، دوری از گناه و حتی پرهیز از فکر کردن به زنان، و در نهایت روی آوردن نهایی به زنان در دوره بلوغ به مثابه متعلَّق زیبایی، آینهای از نحوه وجود خود ددالوس در جهان و رابطهاش با کل هستی از درون خود است. زنانی که در داستان دیده میشوند، آینهای هستند در دست نویسنده تا مخاطب، ددالوسِ نویسنده (و خود جویس) را در آنها به خوبی تماشا بکند. اما ایده نهایی جویس در بلوغ چیست؟ یعنی در زمانی که ددالوس با خودش متحد شده و همه حجابهای ادبی برداشته شده است؟ زمانی که بین او و فرمش هیچ فاصلهای نیست و همه چیز نمایانگر خود اوست؟ میتوان نظر نهایی او را پس از جدایی از کلیسا و فهم علم جدید و تجربه فلسفههای اسکولاستیک و مدرن، «هنر به جای کاتولیسیسم» نامید، و یا به تعبیری دیگر «شهود هنری به جای عقل کاتولیک.» توجه شود که این جایگزینی به منزله برون رفت او از مسیحیت نیست بلکه تفسیری جدید از مسیحیت است؛ همانی که بعدها خود او ذیل عنوان خاص مسیحایی «تجلی» در رمان، نگاهش را به ذات شهودی داستان معرفی کرده است. ددالوسِ رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» یا همان جویس در مقام تفکر اسطورهای، از کلیسا و مسیحیت کاتولیک جدا شده است ولی ضدایمان و منکر خدا و مسیح نگشته. او پیشنهاد جدیدی دارد تا معنویت در قالبی تازه (ورای تنگناهای کاتولیسیسم) به جهان عرضه شود. قالبی که چون توسط نظام قدرتمدار کلیسا مصادره نشده، است امکان نمایش آزادانه امر معنوی را به صورت بالفعل دارد. هنر با نمایش هویت انسان در کمال آزادی، حجابهای متعدد خرافات و عقاید عامیانه و قدرتطلبیهای منفعتجویان را دریده و با ارضای عقل حقیقتجو، افقی وسیع و بیکران پیش روی انسان قرار میدهد. این نمایش (که آکوئیناس آن را تمام، هماهنگ و درخشنده میداند)، هم فردیت انسان را حفظ میکند و هم امکان ارتباط درونیاش با امر فرامادی و به ویژه خداوند را میدهد. هنرمند برای جویس، حد کمال انسان است که فراتر از منافع و عادات و تنگنای منطق ظاهری، به جهان نگاهی تام، هماهنگ و درخشنده میافکند و ظریفترین تصویر را از انسان و کیهان، به انسان ارائه میدهد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.