یادداشت جواد محمدنیا
1403/10/16
کتاب لذت بخشی بود؛ از تبعید رهبری به ایرانشهر؛ البته به پس و پیش از آن هم پرداخته بود: اینکه رهبری قبل از بازداشت اخیر، چندبار بازداشت شدهبودند؛ اینکه چرا بازداشت شدند؛ اینکه حتی از بازداشت تا پیدا کردن محلی برای اسکان چه به ایشان گذشت. اما ماجرای اصلی، ماجرای ایرانشهر است: اینکه چگونه ایشان یک شهر مرده را، با وجود بیاستقبالی مردم، زنده کردند. زندهشدنی که برای رهبری کم هزینه نبود، سخت بود، تلاش زیاد لازم داشت؛ ولی در نهایت زنده شد. آنقدر زنده که مردم شهرهای دیگر نیز ایرانشهر را شناختند؛ شهری آنچنان گمنام که بهدرد زندانی کردن افراد میخورد و تبعید مبارزان سیاسی. بهقول یکی از دوستان، رهبری این داستانها را با پوست و گوشت و استخوانشان درک کردهاند که اصلاً نامید نمیشوند: زنده شدن مردگان. رهبری در این موارد، واقعیتهای تکاندهندهای را تجربه کردهاند: اینکه حتی تا چند ماه پیش از پیروزی انقلاب، هیچ آیندۀ روشنی را نبینی، بلکه همۀ راهها را بسته بیابی، لکن بهتلاشت ادامه دهی و بهخدا توکل کنی و درنهایت، هدفتْ تمام زندانها، بنبستها و تاریکیها را با انفجاری مهیب، ازمیان بردارد و خود را چنان خورشید بنمایاند. و جالب آنکه، در میانۀ راه، آن چیزی که در کمرنگتر شدن ناامیدیها مؤثر است آن است که چون مخلصانه تلاش میکنی، یارانی را مییابی که از دل و جان مایه میگذارند. بههرحال، این کتاب، حاشیههایی هم داشت، مثل خاطرات خود نویسنده و آشنا شدن با شخصیتهای با شکوهی مانند #حاج_قاسم ؛ البته نه حاج قاسم خودمان بلکه حاج قاسمی که حاج قاسم او را با مالک اشتر مقایسه میکرد؛ حاج قاسمی که در روحش چیزی به نام حالت ترس تعبیه نشده بود!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.