بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت محمدقائم خانی

                .

اگر بخواهیم رمانی را معرفی کنیم که به معنای دقیق کلمه، معنویت «موضوع» آن باشد، باید از «لبه تیغ» سامرست موآم اسم ببریم. وقتی می‌گوییم معنویت موضوع این رمان است، دو نکته را مد نظر داریم. اول این که نویسنده در تمام طول اثر، معنویت را کاویده و از ابعاد مختلف به آن پرداخته است. شخصیت اصلی را زیر ذره‌بین گرفته و مناسبات گوناگون مرتبط با امر معنوی را بررسیده است. چونان پژوهشی درباره معنویت، همه عناصر را در خدمت شناخته شدن موضوع قرار داده و روایت را معطوف به سیر شخصیت اصلی در این مسیر، کانونی کرده است. دومین نکته که باید به آن توجه کرد این است که نویسنده تا توانسته از شخصیت اصلی و موضوع رمان یعنی «معنویت» دور ایستاده است تا زاویه پژوهشی کار مورد خدشه قرار نگیرد. نویسنده (و راوی) به هیچ وجه با معنویت تماسی پیدا نمی‌کند و موضع خویش را نسبت به موضوع از دست نمی‌دهد. در دورترین نقطه نسبت آن می‌ایستد تا بتواند متنی گزارشی درمورد آن تولید بکند. بنابراین خواننده‌ی متن هم، درگیر معنویت نمی‌شود و تنها ذهنیتش نسبت به آن، تغییر می‌کند. نویسنده تصمیم نگرفته تا چونان شخصیت اصلی، «به گونه‌ای دیگر» بزید که آن دیگرگونه‌زیستن، دیگران (یعنی خوانندگان متنش) را هم بدان‌سو بکشاند. او گزارش‌گر زندگی خاص شخصیت اصلی رمان است، که الحق هم خوب از عهده آن برآمده است. 
به نظرم برای پرداختن به شخصیت اصلی رمان (یعنی لاری)، خوب است این بخش از صفحات ابتدایی رمان را بخوانیم که بسیار در شناخت روشِ پرداختن نویسنده به موضوع راه گشاست: «مردم را شناختن کاری بس دشوار است و من گمان نمی‌کنم انسان هرگز بتواند جز هم‌میهانان خود، مردمی را به درستی بشناسد، زیرا هستی مردان و زنان، تنها وجود خود آنان نیست. هر انسانی ترکیبی است از بخشی که در آن به جهان چشم گشوده، خانه شهری یا کلبه روستایی‌ای که در آن راه رفتن آموخته، بازی‌هایی که به کودکی کرده، افسانه‌هایی که از دیگران بازشنیده، غذایی که خورده، مدرسه‌ای که به آن رفته، ورزش‌هایی که دنبال کرده، شاعرانی که شعر آنان را خوانده و خدایی که در او ایمان نهاده است.» 
همان ابتدا مخاطراتِ نزدیک شدن به انسان‌ها را گوشزد می‌کند تا ما را از توهم شناخت انسان‌ها (با توجه به چند چیز جزئی از زندگی آنان) بر حذر بدارد. چون می‌داند خواننده در انتها فکر خواهد کرد لاری را «شناخته» و به آن چیزی که او رسیده بود، دست یافته است.
اما برویم سراغ شخصیت اصلی که قرار است برود زیر ذره‌بین نویسنده. ما زمانی با او مواجه می شویم که جنگ جهانی اول تمام شده، و وی به عنوان یک خلبانِ ایثارگر به آمریکا باز می‌گردد. (قهرمانی که دریافتی مستمری و در نتیجه استقلال مالی برای خود دارد.) ایزابل توصیفی از لاریِ پیش از جنگ دارد که موقعیت فعلی او را کامل نشان می‌دهد: «پیش از جنگ، او هم مثل دیگران بود. از ظاهرش برنمی آید، اما تنیس باز خیلی خوبی است و گلف را هم خوب بازی می‌کند. پیش از جنگ، همه کارهایی را که ماها می‌کردیم، می‌کرد. پسرک کاملاً معمولی و عاقلی بود و هیچ کس نمی‌توانست بگوید وقتی بزرگ شد، مردی معمولی و عاقل نخواهد شد.» 
پس موضوع بسیار حیاتی است. لاری پس از جنگ به گونه‌ای شده که دیگران او را عاقل نمی‌دانند. چرا این اتفاق افتاده؟ آیا در جنگ مصدوم شده؟ خیر. آیا تحت تأثیر اثرات شدید رزم، دچار روان‌پریشی شده است؟ خیر. پس چه شده؟ او صحنه‌ای دیده که از درون منقلب و تمام جهانش را سست کرده است. لاری مواجهه وجودی با مرگ پیدا کرده است: «یاد آن یارویی می‌افتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مرده افتاده است. چقدر ظالمانه و بی‌معنی است! آدم بی‌اختیار از خود می‌پرسد: این زندگی چیست؟ چه معنی دارد؟ آیا راستی از آن منظوری هست یا بودن آن، فقط معلول یک اشتباه کورکورانه تقدیر است؟» 
در یک لحظه، به شناختی جوهری از مرگ و نیستی انسان رسیده است. این شناخت چنان ضربه‌ای به او وارد کرده که همه نظام فکری و شناختی او را دگرگون ساخته است. او دیگر نمی‌تواند همان آدم قبلی باشد. بعدها لاری برای نویسنده تعریف می‌کند که «آن جوان که فقط سه چهار سال از من بزرگ‌تر بود، که آنقدر نیرو و شجاعت داشت، که آنقدر پاک و خوب بود که یک دقیقه پیش از آن آنقدر کوشش و تقلا در وجودش دیده می‌شد، دیگر گوشت و استخوان درهمی بیشتر نبود. گویی هیچ وقت زنده نبوده.»
نوینسده می2نویسد: «نخستین احساسی که دیدن جسدی بی‌جان در من برمی‌انگیخت، این بود که انسان پس از مرگ چه ناچیز می‌نماید. در مرده وقاری نیست. هر جسد لعبتکی است که نمایشگر هستی‌اش به دور انداخته است.»
این اولین ضربه کتاب است؛ همان ضربه بیداری. مواجهه با مرگ کافی است تا هرکسی را از خوابِ زندگی روزمره بیدار کند. پس از این مقطع، کتاب به سفرِ لاری می‌پردازد که برای یافتن پاسخ سوال‌هایش آغاز می‌کند. او از شیکاگو قصد پاریس را می‌کند. پیش از سفر به ایزابل می‌گوید: «می‌خواهم فکر خودم را یکباره یکسره کنم که آیا خدایی هست یا خدایی نیست. می‌خواهم دریابم چرا بدی وجود دارد. می‌خواهم بدانم آیا در تن من روحی نیستی‌ناپذیر هست یا آنکه وقتی مردم، کارم به آخر رسیده.»
در مقابل، راه روزمرگی هست که ایزابل به او گوشزد می‌کند (و بعدها به واسطه ازدواج با گری، خود همان راه را می‌رود): «اروپا دیگر به آخر کار خود رسیده. حالا ما بزرگ‌ترین و نیرومندترین ملت دنیا هستیم و هرروز داریم با سرعت پیش می‌رویم. ما همه چیز داریم. وظیفه توست که در پیشرفت مملکت خودت سهیم باشی. تو یادت رفته. نمی‌دانی امروز زندگی در آمریکا چقدر پرشور و لذت‌بخش است.» اما لاری در مواجهه با مرگ، به شناختی رسیده که دیگر نمی‌تواند دنیا را این چنین بخواهد، چون دیگرگونه می‌بیند. 
در پاریس مدتی ول می‌گردد. بعد به سراغ کار در معدن می‌رود و با یک لهستانی آشنا می‌شود. آنجا اولین بار نام برخی افراد را می‌شنود که تا پیش از این به گوشش هم نخورده بودند. این لهستانی هنگام مستی چیزهایی عجیب می‌گوید که لاری را دچار چالش درونی می‌کند. بعد با هم به آلمان می‌روند تا در مزرعه‌ای کار بکنند. سپس لاری تنهایی سفری را پیش می‌گیرد. در آلمان در صومعه‌ای با مردی اهل فلسفه و فکر، که البته راهبی اهل عبادت و معنویت نیز هست آشنا می‌شود. لاری به نقطه جمعِ علم و تقدسِ توآمان می‌رسد: «سه ماه آنجا ماندم و در این سه ماه، خیلی به من خوش گذشت. درست همان زندگی‌ای بود که می‌خواستم.»
تا اینجا، لاری از یک انسان معمولی در آمریکا شروع کرده و به سیر در اروپا پرداخته تا پاسخ سوال‌های بنیادینش را بگیرد. خیلی زود از کتاب می‌گذرد (و می‌فهمد که پاسخش در صفحات کتب نیست) هرچند تا آخر کتابخوان باقی می‌ماند. همه این ها بدون آن که خودش بفهمد، برای افتادن در مسیری است که برای یافتن آن پاسخ ها، ضروری است. درست در همین جاست که به نقطه عطف زندگی خویش می‌رسد. دست تقدیر او را به هندوستان می‌کشاند تا با جهانی به کل متفاوت آشنا شود. ایجا لاری آماده خارج شدن از ذهنیت غربی است تا معنویت را نه به عنوانِ مرحله‌ای کامل‌تر از زندگی پیشین، که به مثابه چیزی دربرگیرنده تمام عالم دریابد؛ چیزی که جهانِ او را دگرگون می‌کند و تحت‌الشعاع خویش قرا می‌دهد. در کشتی در راه بمبئی، یک هندی به او می‌گوید: «باید سر راهت در هندوستان بمانی. شرق چیزها می‌تواند یاد غرب بدهد که شما غربی‌ها فکرش را هم نمی‌توانید بکنید.» 
بعدها متوجه می‌شود معنویت یک افزودنی نیست که بشود به زندگی روزمره متداول در دنیای جدید چسباند، بلکه جوهری است که همه ساحات زندگی را دگرگون می‌سازد. وقتی جواب پرسش‌هایش را یافت، درکی متفاوت نسبت به اصلِ زندگی (و در نتیجه) مسیری که طی کرده بود پیدا کرد. از تقدیر، معنای تصادف و ضرورت در زندگی فهمی نو یافت که هنگامِ بودن در اروپا به آن نرسیده بود و نمی‌توانست برسد: «روزهای اول فکر می‌کردم بر سبیل تصادف به هندوستان رفته‌ام، اما حالا می‌بینم نتیجه اجتناب‌ناپذیر چند سال زندگی کردنم در اروپا این بوده که سفری هم به هندوستان بروم. چیز عجیبی است که من تمام کسانی را که در زندگی‌ام تأثیر داشته‌اند، به ظاهر، تصادفاً دیده‌ام، اما وقتی به عقب برمی‌گردم و ماجرای برخورد با آن‌ها را به یاد می‌آورم، می‌بینم لاجرم می‌بایستی با آن‌ها برخوردی پیدا می‌کرده‌ام. مثل این که همه منتظر بودند که تا من به وجودشان احتیاج پیدا کردم، پیش بیایند.» 
حالا باید پرسید این معنویت چیست؟ غربی‌هایی که پس از بازگشتِ لاری او را مورد سوال قرار می‌دهند (که نویسنده هم جزو آن‌هاست)، معنویت را چیزی بیرون از زندگی به عنوان خرق عادت می‌بینند، اما لاری از دوگانه‌های ذهنی غرب گذشته و با گوهری آشنا شده که فارغ از سود و زیان مادی و معادلات قدرت، هستی را در بیابد. لاری در یکی از گفت‌وگوهایش با دوستان، چنین تعریف می‌کند که «یادم هست یکی از بزرگان علم روزی برایم حکایت می‌کرد که یکی از این جوکی‌ها به کنار رودخانه‌ای رسید. از قضا پول آن را نداشت که به کشتی گذاره بنشیند و از آب بگذرد. قایقران هم حاضر نمی‌شد او را بی‌اجر به آن سوی آب ببرد. این بود که مرد جوکی بر روی آب قدم گذاشت و بر فراز آب از رودخانه گذشت و به آن طرف رسید. کسی که این داستان را برای من می‌گفت، بعد از اتمام حکایت، شانه‌های خود را بالا انداخت و گفت: «این طور معجزه‌ها ارزش همان یک شاهی را دارد که می‌بایست بدهند و با کشتی از آب بگذرند.»» 
یک بار ایزابل از موآم در دیداری خصوصی می‌پرسد لاری در این همه سال دنبال چه بوده؟ او هم حدس می‌زند: «در جستوجوی فلسفه یا مذهبی بوده که هم دلش را راضی کند و هم عقلش را.» به همین دلیل است که چند سال در هند ماند تا جوکی‌های مختلفی را (به عنوان استاد) ببیند و بالاخره به آن نقطه شهودِ بی‌بازگشت برسد؛ لحظه اشراقی در دل طبیعت، که دیگر از ذهنیت محدود خویش بگذرد و با بی‌نهایت مواجه شود. وقتی لاری آن لحظه را با نویسنده در میان می‌گذارد، او از دیدگاه یک غربی، سعی می‌کند که آن حالات را به ویژگی‌های ذهنی-احساسی لاری در آن لحظه مرتبط بداند، اما لاری گوشزد می‌کند که سخنش درباره «واقعیت» هستی است نه چیزی وابسته به مغز و خیال ما. البته طبیعی است که سخنان او توسط غربی‌ها درک نشود، اما لاری بر حقیقی بودن دریافت خود پا می‌فشارد: «مگر برهمن‌های هندوستان، صوفی‌های ایران، کاتولیک‌های اسپانیا، پروتستان‌های آمریکا، همه این تجربه را نداشته‌اند و تا آنجا که توانسته‌اند این حالت وصف‌ناپذیر را توصیف کنند، آن را به همین زبان توصیف نکرده‌اند؟ حقیقت وجود آن را نمی‌شود انکار کرد. اشکال تنها در تشریح و بیان آن است. من هم از توصیف آن عاجزم. شاید در ضمیر هرکسی با روح مطلق، پیوندی وجود دارد و جزئی از آن روح مطلق در وجود هرکسی هست. شاید هم آن روز من برای یک آن، با «مطلق» یکی شده بودم. نمی‌دانم.» 
نشانه واقعی بودن این تغییر در لاری چیست؟ اتفاقی است که او قبلاً پیش چشم آنها رقم زده است و برای هیچ عقل سلیمی قابل انکار نیست. 
گری (شوهر ایزابل) پس از ورشکستیِ (ناشی از اوضاع اقتصادی سال 1929 آمریکا) دچار سردردهای عجیبی می‌شود که هیچ پزشکی نتوانست معالجه‌اش بکند. هیچ راه حلی پیش رویش نبود و خود را محکوم به غذاب و شکنجه در ادامه زندگی می‌دید. حال به این صحنه از رمان توجه بکنید:
«گری در صندلی بزرگی لمیده بود و مشتی تصویر در برابر خود بر زمین گسترده بود. چشمانش بسته و چهره سرخ‌رنگش اندکی مات بود. چهره‌اش نشان می‌داد که با دردی شدید دست به گریبان است. هنگامی که من از در آمدم، به قصد برپاخاستن تکانی خورد، اما نگذاشتم از جا برخیزد. از ایزابل پرسیدم: «به او آسپیرین داده‌ای؟»
- آسپیرین دردش را دوا نمی‌کند. در امریکا دکتر نسخه‌ای برای سردرد او داده، اما آن هم چندان تأثیری ندارد.
گری به زبان آمد و گفت: «به خودت زحمت نده عزیزم. فردا حالم خوب خواهد شد.» آنگاه لبخندی نیم‌مرده زد و به من گفت: «خیلی معذرت می‌خواهم که برنامه شما را به هم زدم. شماها دسته‌جمعی بروید و شامتان را بخورید.»
ایزابل گفت: «مگر می‌شود؟ فکر می‌کنی من می‌توانم با علم به اینکه تو داری اینجا درد می‌کشی، بروم و خوش بگذارنم؟»
چهره گری ناگهان در هم رفت. انسان می‌توانست دردی را که گریبان‌گیر او بود، در چهره‌اش ببیند. در این هنگام، در آهسته باز شد و لاری به درون آمد. ایزابل ماجرا را برای او بازگفت. لاری در حالی که نگاهی شفقت‌آمیز به گری می‌کرد، گفت: «آدم نمی‌تواند کاری بکند که سردرد او بهتر بشود؟»
گری با چشمان بسته پاسخ داد: «نه، کاری از کسی ساخته نیست. تنها کاری که می‌توانید بکنید، آن است که مرا تنها بگذارید. بروید شامتان را بخورید.»
در نظر من نیز این عاقلانه‌ترین راه بود، اما البته ایزابل نمی‌توانست وجدان خود را به چنین کاری راضی کند. لاری از گری پرسید: «می‌گذاری ببینم از دستم چه کاری برمی‌آید؟»
گری با لحنی خسته پاسخ داد: «کسی نمی‌تواند به حالم کمکی بکند. این درد دارد مرا می‌کشد. بعضی وقت‌ها از خدا می‌خواهم که یک‌دفعه مرا بکشد و راحتم کند.»
- من بی‌خود گفتم می‌توانم به تو کمک کنم. منظورم این بود که می‌توانم به تو کمک کنم که به خودت کمک کنی.
گری چشمان خود را آرام گشود و به لاری خیره شد: «یعنی چه؟ چطور می‌توانی این کار را بکنی؟»
لاری چیزی شبیه به یک سکه نقره از جیب به در آورد و آن را در دست گری نهاد.
- دستت را ببند و رو به پایین نگاه دار. با من نجنگ. فقط این سکه را محکم در مشت خودت نگاه دار. پیش از آنکه من تا بیست بشمارم، دستت خودبه خود باز خواهد شد و سکه از آن خواهد افتاد.
گری دستورهای لاری را اجرا کرد. لاری بر گوشه میز تحریر نشست و آغاز شمردن کرد. ایزابل و من همان گونه بر سر پا ماندیم...
- یک، دو، سه، چهار
لاری تا پانزده شمرد و در گری حرکتی به چشم نیامد. آنگاه دست او لرزید و من احساس کردم انگشتانش در حال از هم باز شدن است. شست او از انگشتان دیگر جدا شد. هنگامی که لاری به نوزده رسید، سکه از دست گری بیرون افتاد و تا پیش پای من غلتید. آن را برداشتم و به آن نگاه کردم. سکه سنگین و ازشکل افتاده‌ای بود که بر یک روی آن تصویر اسکندر به چشم می‌آمد. گری حسرت‌زده به دست خود خیره مانده بود.
- من به عمد سکه را نینداختم. خودش از دستم افتاد. 
- توی آن صندلی کاملا راحت هستی؟ 
- تا آنجا که سردردم می‌گذارد، راحتم.
- خب، حالا تمام تنت را سست کن، آسوده باش. هیچ کار نکن. دست از مقاومت بردارد. پیش از آنکه من تا بیست بشمارم، دست راستت از روی دسته صندلی بلند خواهد شد و آرام تا بالای سرت خواهد رفت.
- یک، دو، سه، چهار 
لاری با آن لحن گرم و خوش‌آهنگ خود به شمردن ادامه می‌داد. هنگامی که به نه رسید، دست گری آرام از دسته چرم پوش صندلی حرکت کرد و چند گره به بالا آمد و آنجا از حرکت باز ایستاد.
- ده، یازده، دوازده....
دست گری تکان مختصری خورد و آنگاه آرام به سوی بالا حرکت کرد. ایزابل هراسناک دست مرا گرفت. حال شگفتی بود. حرکت دست گری عمل خودخواسته را نمی‌مانست. من هرگز ندیده بودم که کسی در خواب راه برود، اما در آن لحظه احساس می‌کردم که او نیز همان‌گونه حالی خواهد داشت، چنان به نظر می‌رسید که حرکت دست گری ارادی نیست، زیرا گمان نمی‌کردم کسی بتواند به خواست خود، دستش را آن گونه آرام و نرم بالا ببرد. چنان به نظر می‌رسید که نیرویی غیرارادی از ضمیر ناخودآگاه، دست او را به بالا حرکت می دهد.
- پانزده، شانزده، هفده...
كلمات لاري آرام، آرام، آرام، چون قطره‌های آبی که از شیر شکسته ای به درون لگنی بچکد، در هوا می‌دوید. دست گری بالاتر و بالاتر رفت تا به بالای سر او رسید و چون لاری به بیست رسید، بی‌اختیار باز بر روی دسته صندلی افتاد.
- من نمی‌خواستم دستم را بالا ببرم، اما نمی‌توانستم از حرکت آن هم جلوگیری کنم. خودش بالا می‌رفت. لاری لبخندی مات زد و گفت: «مهم نیست. فقط می‌خواستم در تو به خود اعتماد ایجاد کنم. آن سکه یونانی کجاست؟»
سکه را به او دادم. لاری رو به گری کرد و گفت: «این را در دستت بگیر.»
گری سکه را گرفت. لاری به ساعت خود نظری انداخت و گفت: «سیزده دقیقه از هشت گذشته. در ظرف شصت ثانیه پلک‌هایت آن قدر سنگین خواهد شد که مجبور می‌شوی چشم‌هایت را ببندی. آن وقت به خواب خواهی رفت. شش دقیقه خواهی خوابید. بیست دقیقه که از هشت گذشت، بیدار خواهی شد و دیگر سرت درد نخواهد کرد.»
ایزابل و من، هیچ یک حرفی نزدیم. چشمانمان به روی لاری دوخته بود، اما او نیز دیگر چیزی نگفت. نگاه خود را به گری دوخت، اما چنان که گویی او را نمی‌بیند و ورای او به چیزی خیره است. سکوتی پرهراس حکم فرما شد که آرامش گل‌های باغ را در شامگاه می‌مانست. ناگهان احساس کردم که ایزابل دست مرا سخت می‌فشارد. چشمانم را به سوی گری گرداندم. دیدگانش بر هم آمده بود و آرام و یکنواخت نفس میزد. به خواب فرورفته بود. چند لحظه پایان‌ناپذیر همان‌گونه ایستادیم. دلم می‌خواست سیگاری روشن کنم، اما این هوس را در خود کشتم. لاری بی‌حرکت ایستاده بود. نمی‌دانم دیدگان او به کدام دورگاه دوخته شده بود. اگر چشمانش باز نمی‌بود، می‌گفتم خوابیده است. ناگهان گویی سکوتی بر وجودش مستولی شد. چشمانش به حال عادی برگشت. به ساعت خود نگاه کرد. در همان هنگام، گری نیز چشمان خود را گشود. 
- عجب! مثل اینکه خوابم برده بود. 
آن‌گاه یکه‌ای خورد و گفت: «سردردم خوب شده!»» 
این تصرفِ لاری در واقعیت مادی است که نشان می ‌دهد حالاتِ خاصی که بر او گذشته، نه یک تکامل ذهنی، که ملاقاتی دیگرگون با هستی بوده است. اما این رفتار لاری ادامه پیدا نمی‌کند، چون اساساً معنویت برای او چیزی دیگر فرای ماده است، و نه قدرتی در عرضِ توانِ تکنولوژیک تسلط بر آن. نوعی دعوت به زندگی متفاوت است. یک زندگی که در ظاهر هیچ فرقی با زندگی بقیه ندارد، اما به کلی تغییریافته است. توصیف نویسنده از حالت معنوی لاری جالب است: «با همه صمیمیتش، همیشه مثل این که همه فکر و دلش اینجا نیست. مثل این که در گوشه روح خودش چیزی، سرّی، آرزویی، علمی، نمی‌دانم چه چیزی را پنهان کرده است که او را از دیگران جدا نگه می‌دارد. »
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.