یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/25
. هرشب کنار باجههای تلفن قدم میزنم هرکه دستش به دهانش میرسد به تو تلفن میزند همه اینجا دارند با تو صحبت میکنند بعضی میخندند بعضی غمگیناند و بعضی عصبانی نمیدانم تو چه طور میتوانی همزمان با این همه عشق صحبت کنی و همه را هم راضی برگردانی قبلاً که من هم به تو زنگ میزدم متوجه نبودم اما حالا کمکم میفهمم تو چه کارهای عجیبوغریبی بلد بودهای! میدانستم این قوم آنگونه عادل نیستند آنگونه مهربان نیستند که ما را بکشند پرندگان و رویاهایمان را میکشند اما نمیدانستم تو نیز از این طایفهای! روزی به چاه تو افتادم مردهوار از زایندهرود گرفتندم اصفهان نیمی از برادرانم را نشان داد که در برابرم سجده را طولانی میکردند تا خنجرها از آستینهاشان نیفتد هرچه مینویسم بر آب میرود و هرکه را دوست دارم بادبادکی است نخلی شکستهام در صندلی جلویی تاکسی تماشا میکنم مریمها را در دستان مرده گلفروشان که درد میکشند تا مسیح به دنیا نیاید من و او هرچند روز یک بار همدیگر را میبینیم شاید هیچ حرفی هم نزنیم اما چشمهایمان را و دلهایمان را میگذاریم توی یک کلاه بلند سیلندری و هم میزنیم بعد هرکداممان اول یک دل برمیداریم میگذاریم توی سینه آن یکی بعد هرکداممان یک جفت چشم برمیداریم و میگذاریم توی کاسههای خالی آن یکی و جدا میشویم حتی بدون خداحافظی! و حالا تو، چشم در چشم او خندیدهای بی حیا! تو که میدانستی در آن لحظه شاید دل من توی سینه او باشد
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.