یادداشت محمد خزائی

                این یادداشت مختصر صرفا احساس من پس از خوانش کتاب است و ارزش دیگری ندارد.


خواندنش بسیار طول کشید، تقریبا سه ماه و در این سه ماه من روزهای عجیبی را گذراندم، بخشی از زندگیم را که هیچ گاه مانندش را تجربه نخواهم کرد. سفرهای مکرر و بی اطلاع دیگران، اتاق های کوچک مسافرخانه ها، اهواز، تهران، قم، همدان و...
من تغییر می کردم و داستانی از یک تغییر بزرگ می خواندم، شب های کنار محبوب بودن را که هیچ اما شب های بی حوصلگی و تنهایی طنطوریه (ترجیح می دهم اسم اصلی کتاب را ببرم) را دست می گرفتم و با رقیه بزرگ می شدم. با عبد و مریم دیوانگی می کردم و با حسن احساس تنهایی و افسردگی و گاه صادق بودم، سرحال و منطقی.
شخصیت هایی که هرکدام دنیایی داشتند و من حس می کردم دنیایم چیزی است مخلوط از همه اینها.
خندیدم، دبکه گوش دادم، دستور پخت غذاهای فلسطینی را دیدم، شخصیت ها را سرچ کردم، فهمیدم ابوعمار همان یاسرعرفات و فالانژها چه قسی القلب هایی بوده اند.
من با طنطوریه زندگی کردم و این بزرگترین چیزی است که یک کتاب می تواند به کسی هدیه بدهد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.