یادداشت امیر امامی
1403/11/19
بالاخره به پایان رسید. این کتاب را رمانی فلسفی دانستهاند و جزو صد اثری است که اگر اشتباه نکنم، فیگارو فهرست کرده است. هنگام خواندن، تأثرات آنی خودم را یادداشت کردم. گمان میکنم بهتر است که نکتهبهنکته چیزهایی را که به نظرم میرسد، بنویسم: ۱. زبان ترجمه: سیروس ذکاء را در شمار مترجمان زبردست آوردهاند اما نمیدانم زبان رمان و ساختمان، خودش، پیچیده بوده یا این اثر بد ترجمه شده است. شکایت از بدی ترجمه، بیشتر به بخشهای آغازین برمیگردد که شخصیتها با همدیگر گفتگوهایی انتزاعی (پرهیز دارم که بگویم «فلسفی») میکردند و همزمان راوی نیز ذهن و زاویهٔ دید آنها را توصیف میکرد. در جاهایی هم که ضربآهنگ روایت شتاب میگرفت، طبعا زبان ترجمه اذیت نمیکرد. ۲. شگرد روایت: دانای محدود ذهن و زبان شخصیتها را روایت میکند و نویسنده با دقت در جزئیات، میان گفتگوها و ذهنیت شخصیتها تعادلی برقرار کرده که پس از مدتی خواننده با آن خو میگیرد و لذت میبرد اما بحثهای انتزاعی و فلسفهورزی، بهویژه آنکه نویسنده همدلی (سمپاتی) بیشازحدی به کمونیستها نشان میدهد، آن را غیرقابلقبول میکند. ۳. عنوان فیلسوفانهٔ رمان پاسخ مشخصی دارد: «مرگ». در خلال خواندن، بخشهای رمان را به تنهایی، مبارزه و عمل انقلابی، مرگ و امید تقسیم کردم. داستان با توصیف بسیار زیبای یک ترور همراه با خشونت تلخ آن آغاز میشود اما تروریستِ داستان تنها و معذب است و زمانی عملش معنی پیدا میکند که در خدمت مبارزه و آرمانهای حزب باشد. شخصیتها هرکدام آرمانی را نمایندگی میکنند و پیروز میدان شهیدان راه آزادی(!) (شما بخوانید کمونیسم) هستند. آنها از جاهای مختلف دنیا در شانگهای گرد آمدهاند تا در دیالکتیکی مادهانگارانه با هم گفتگو کنند و سرانجام راوی داستان دست آنانی را که آرمانهای حزبی را مقدم میدانند، به پیروزی برافرازد و سرمایهداری را شکستخورده و مضحک از میدان بتاراند. راستش، من این دید را ( شاید به اقتضای زمانهام) نپسندیدم و مرا بسیار آزرد و خسته کرد. اما توصیف و گرهافکنیهای زیبای نویسنده، بهرحال، آن را جذاب و خواندنی میکند که در نکتهٔ بعدی آن را بهانتقاد توصیف میکنم. ۴. ادبیات متعهد: (هشدار! خطر لو رفتن داستان؛ هرچند که خیلی جدی نیست) در فصل سوم، کمکم داشت از بیقیدی و پناه بردن کلاپیک به قمار و عیاشی، (در حالی که با کیو قرار ملاقات داشت ولی بیخیالانه همه چیز را به «سرنوشت» سپرده بود) خوشم میآمد که همه چیز به سرعت تکان خورد... هملریش و کشتار وحشیانهٔ خانوادهاش، اگرچه به زیبایی تصویر شده، به نظرم بیشتر مظلومنمایی حزبی نویسنده است. احساس آزادی هملریش از قید تعلق خانواده و اینکه میتواند حالا او هم از سر عشق کشتار و ترور کند، زیبایی چندشانگیزی دارد که فقط به درد تحریکات حزبی میخورد و مظلومیت دروغین حزب مورد علاقهٔ نویسنده را در نظرم میآورَد؛ بله آقای مالرو، ما دیگر فریب شما را نمیخوریم. با خودم فکر میکنم که چقدر خوانش شخصیت داستانی رفیق کاتو (این روس کمونیست که قهرمانانه(!) سیانور خود را به همبندیهای خود انفاق میکند و شکنجهٔ ملیگراها را به جان میخرد، با آن توصیف زیبای مالرو از احوال درونی این «قهرمانانِ» سرنوشت بشر و تمام ترسها و امیدهای آنان) چقدر در سایر جنبشهای آزادیبخش ملل ستمدیدهٔ(!) شرقی که در بند زندگی حقارتبارِ (!) سرمایهداری و چرخهای بیشرافتِ آن گرفتار بودهاند و «حیثیت» را جستجو میکردهاند، الهامبخش بوده است. مثلاً رفیق پلپت، این قهرمان راه آزادی(!)، که از ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۳ در فرانسه، در رشتهٔ فنی تحصیل کرد، اگر این رمان قهرمانانه را خوانده باشد (و اصلا بعید نیست که رفقای همحزبی او این رمان درخشان را که نویسندهاش در همان زمان نامزد نوبل و در اوج شهرت حزبی و جهانی بود، به او خواناننده باشند)، چقدر احتمال دارد که در قهرمانیهای خود در زمان به دست گرفتن حکومت، از آن الهام گرفته باشد؟ انتقامی که از مردم بیگناه گرفته شد و این خلق قهرمانْ مرگِ خیالی «کاتوها» را به خلاقانهترین شکلی خونخواهی کردند و مردم را از مقام بهیمی به «مقام انسانیتِ» (همان حیثیتی که چندین بار در سرنوشت بشر به آن اشاره شد) خود رساندند آنهم با کشتاری تاریخی که موی بر اندام میخیزانَد. آری، «ادبیات متعهد» اینگونه معنویت را میسازد. ۵. با کمک هوش مصنوعی، بر اساس توصیفهای مالرو، تصویر برخی شخصیتها را ساختم که فقط یکی از آنها، یعنی سرمایهدار فرانسوی (فرال)، در اینجا قابل درج است. ۶. مالرو هیچگاه عضو حزب کمونیست نبوده است ولی این اثر بسیار مورد توجه کمونیستهای زمانه او قرار گرفته و منبع الهام آنها شده است. والسلام
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.