یادداشت فاطمه
1403/9/22
من چند روزی با فخرالسادات زندگی کردم. با او در غم هایش گریستم و با خنده هایش خندیدم. همیشه کتابهایی که از زبان زنان روایت میشود بر دلم مینشیند و مرا به خواندن مدام وا میدارد. تمام احساسات و افکارشان را با عمق وجودم درک میکنم. آن لحظه که فخری ای که احمد را از دست داده بود تنها در خانه اش سرگردان بود دلم برایش سوخت. لحظه ای که جسم بی جان احمد را صدا زد و جوابی نشید برایش اشک ریختم. احساس میکنم فخری هنوز هم در بند عشق احمد است و احمد هم. در فصل چهارم پدر فخرالسادات به او گفت: دست از آرمان گرایی بردار دختر عاقل باش! جمله عجیبی بود. آیا آرمان گرایی کار عاقلانه ای نیست ؟! آیا از نظر عوام مردم انسان عاقل نباید آرمان گرا باشد؟! به هر حال مرا به فکر فرو برد. در فصل سوم درمورد سپاهی که تازه تأسیس بود و هر کس به قدر نیاز از صندوق حقوق برمیداشت، نگاه بالا به پایین نبود و مدینه فاضله ای بوده برای خودش ذهنم را درگیر کرد. چرا از آن مدینه فاضله فاصله گرفتیم؟! در کل کتاب دلنشینی بود و شهید احمد یوسفی و فخرالسادات موسوی معنای واقعی جمله ان الحیاة عقیدة و جهاد را نمایش دادند.
(0/1000)
زینب صاد:)
1403/9/22
0