یادداشت سین قاف
1403/8/14
این کتاب با یه خاطره بد ولی یه تجربه ارزشمند برای من شروع شد. هیچ کدوم از شخصیت های کتاب کامل معرفی نشدن، چه خصوصیات اخلاقی یا رفتاری دارند در مورد هیولا حرف میزنه فقط میگه صداش مثل شیره بعد میگه نه مثل شیر نیست! آخر بخش ۱۷ بیشتر کتابو خوندم اصلا معلوم نیست ملکه کیه و چه هدفی داره مشکلش با بقیه چیه اصلا مشخص نیست بردیا کیه بهزاد کیه چه خصوصیاتی داره چه اخلاقی داره فقط چند جا یه مختصری راجع به بهزاد صحبت میکنه بعضی جاها احساس میکنی که فقط میخواد مخاطبو بترسونه هدف دیگهای نداره مثلاً از خواب بردیا صحبت میکنه که اصلاً توی روند داستان هیچ تاثیری نداره هیچ فایدهای نداره یعنی اگه اون قسمت از کتاب رو حذف کنیم هیچ خللی به داستان وارد نمیشه یه جایی های اصلا نویسنده دقت نکرده چی گفته مثلاً عبدالله که یکی از شخصیتهای داستانه میگه که من با پدربزرگ بردیا خیلی دنبال این غار گشتیم و پیداش نکردیم خود این غار عجیبه مثلاً و خیلی مسخره پیدا میشه بعد تو ادامه میگه که توی غار یه موجودی بود خود اون موجودم قشنگ توضیح نمیده مثلاً چه موجودیه بعد اون موجود با عبدالله صحبت میکنه بهش میگه که من ۲۰ ساله منتظر تو بودم خوب اگه پیدا نکردن جاشو چه جوری مثلاً ۲۰ سال پیش اینو دیدن بعد اگه دیدنشم چرا مثلاً نرفتن داخل غار خیلی جاها موجوداتی رو که میگه توضیح نمیده که چه ویژگیهایی دارن و شبیه چی هستند اینکارو هنرمندانه انجام نمیده یه جورایی از ضعف نویسندگیشه که نتونسته توضیح بده بعضی از قسمتهای کتاب به نظر میرسه برای بچهها کاملاً مضر و سمی باشه مثلاً یه جایی از زبون بهزاد یکی از شخصیتهای کتاب میگه که بهزاد توی خیابون داشته میرفته آخر وقت بوده و متوجه میشه که یه دختری که بچه هم هست یه ماشین جلوش میایسته و اون دختر بچه رو سوار میکنه بهزاد میگه که من از چشمهای اون دختر بچه حس کردم که به من میگه اجازه نده که منو صاحب ماشین ببره بعد بهزاد میگه که من بعداً فهمیدم که اون دختر بچه رو دزدیدن من چند شب خواب این دختر بچه رو میدیدم و هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم! واقعا این قسمت چه حسی به یه نوجوون میده چه حس بدی ایجاد میکنه! داستان رو تعریف میکنه ولی اینکه چه سرنوشتی برای اون دختر بچه پیش اومده رو نویسنده چیزی راجع بهش نمیگه که این به نظرم رو ذهن بچهها خیلی تاثیر منفی داره آخر کتاب بهزاد تصمیم میگیره که از دنیای افسانهای دیگه خارج نشه و به دنیای واقعی برنگرده بردیا با بهزاد صحبت میکنه و بهش میگه که تو رو خدا برگرد خانوادت نگرانت میشن به خاطر مادرتم که شده برگرد دلت برای اون بسوزه ولی با این وجود بهزاد برنمیگرده بعد علتش رو میگه که به خاطر این برنمیگردم که زندگی برام توی دنیای واقعی تکراری شده و دچار روزمرگی شدهاند این واقعا عجیبه که یک پسر بچه کوچیک دچار روزمرگی بشه تصمیم بگیره تو دنیایی بمونه که خانوادهاش هیچ اطلاعی ازش ندارند و تا آخر داستان هم هیچ اشارهای به اینکه برای خانواده چه اتفاقی میافته نویسنده نمیکنه و من هیچ دلیلی برای این موضوع پیدا نکردم. واقعا این کاری که بهزاد میکنه بنظرم بیشتر فرار از خونه و خودکشی رو برای بچهها عادی سازی میکنه **درکل این کتاب بدرد نمیخوره اگه فرزندتون رو دوست دارید اجازه ندید این کتاب رو بخونه** باید برای کانون پرورش فکری هم تأسف خورد که همچین ......... رو چاپ کرده
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.