یادداشت مریم رضازاده

                برشی از کتاب: به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانهٔ حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. از خانهٔ آقای بادپا شب راه افتادیم برای دیدن #حاج_قاسم_سلیمانی. باورم نمیشد. گفتی: « حاجی هیئت داره. »
_ جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش شکایتت رو بهش میکنم!
_ تو رو خدا عزیز، آبروم رو نبری!
‌وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. #حاج_قاسم به استقبالمان آمد. حرفهایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم و اَبرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم.وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی......
‌این کتاب سرشار از احساسات،عواطف، معرفت، غیرت و همه ی عشق و امیدی است که سمیه خانم و آقا مصطفی به هم داشتند و دارند. البته وقتی این کتاب رو میخونید گاهی گریه میکنید گاهی بغض دارید. گاهی وقتها ممکنه شما هم از دست آقا مصطفی عصبانی بشید و از دست صبوری سمیه خانم حرصتون در بیاد. ولی بعد که محبت های آقا مصطفی رو میبینید از خودتون خجالت میکشید. چقدر این کتاب به دلم نشست . از نویسنده ی محترم خانم #راضیه_تجار عزیز بسیار سپاسگزارم. امیدوارم خداوند به شما جزای خیر عنایت بفرماید.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.