یادداشت مسعود آذرباد

                وقتی من می‌خواندمش، یک جلد یک دست آبی‌رنگ داشت. با فونت درشت و رنگ سفید هم رویش نوشته بود: «فرزندان کاپیتان گرانت» هنوز 12 ساله‌م کامل نشده بود که این کتاب را دستم گرفته بودم. نسخه من قطع رقطعی بود و 660 صحفه داشت. دو روز کامل طول کشید تا کامل خواندمش.
البته قبل از اینکه سراغ حواشی خواندنش بروم، سرغ اصل قصه بروم. من آن موقع مثل خیلی‌های دیگر دنبال کارهای علمی‌تخیلی بودم و ژول ورن، برای ما که هنوز با تنوع امروز مواجه نبودیم، قبله آمال بود! ولی این کتاب را که دستم گرفتم، هرچی جلوتر رفتم، خبری از علمی‌تخیلی تویش نبود، عوضش یک رمان ماجراجویی بود که انصافا هم خوب بود. چفت و بست داشت، داده‌های علمی در جای‌جای کتاب بود. برای برخی از چیزهایی که گفته بود، بعدا رفتم توی دایره المعارف گشتم و کلی چیز دیگر فهمیدم.
وقتی تمامش کردم، احساس کردم من هم از یک ماجراجویی بزرگ برگشته‌ام. کتاب حجیمی بود که تمام کردنش، برای من یک قدم بزرگ به حساب می‌آمد. دو روز تمام، روی کاب قفلی زده بودم. آنموقع که نمی‌فهمیدم چه چیزی باعث این کشش شده است اما می‌فهمیدم نویسنده یک جوری نوشته که دلت نمی‌آید داستان را ول کنی.
من آن موقع ساعتی 30 صفحه کتاب می‌خواندم. خودتان 30 و 660 و 2 را باهم ضرب و تقسیم کنید، دستتان می‌آید من چند ساعت پای این کتاب بوده‌ام!
این کتاب، علاقه من را به خواندن رمان‌های ماجراجویی و سفری جلب کرد و بعدا از همین آقای ژول ورن، سفر به آفریقایش را هم خواندم که اگر در بهخوان یافتمش، درباره آن هم یادداشت می‌نویسم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.