و فکر میکردم «آدمها چرا این همه راه میروند؟ کجا میروند؟ انگار خوشحال نیستند. شاید چون خستهاند. از راه رفتن خستهاند» از راه رفتن دل خوشی نداشتم. زود خسته میشدم و میخواستم بغلم کنند. در پنج سالگی راه رفتن کسل کنندهترین کارها بود. فاصلهها تمام نشدنی بودند و بودن در هیچ جایی برایم ارزش راه رفتن و خسته شدن را نداشت.