جزئیات پست

حبیبه جعفریان

1402/3/15 - 18:29

خواندن 3 دقیقه
چگونه خونم ریخت

مرا عشق مثل پرتقالی پوست می‌کند

و هرگز به یاد نخواهم آورد چگونه کشته شدم

چگونه خونم ریخت

و چه‌ها دیدم.


نزار قبانی متولد ۱۹۲۳ در دمشق بود. از طرف مادرش یک رگ ترک داشت ( جد مادری‌اش اهل قونیه بود) و اگر عکس‌های رنگی‌اش را ببینید تا ۷۵ سالگی که در لندن به دلیل حمله قلبی فوت می‌کند صورتش از سلامت و شور شاعری برق می‌زده. قبانی از ستون‌های شعر معاصر عرب است. او هم به لحاظ انتخاب مضمون و هم به لحاظ فرم یک یاغی تمام‌عیار در جریان شعر معاصر عرب به حساب می‌آمد. او به قول خودش شعر عرب رامتقاعد کرد از اشرافیت دست بکشد، پیراهن‌های رنگارنگ بپوشد و به خیابان برود. کتاب «داستان من و شعر» که اتوبیوگرافی‌‌ اوست یکی از بهترین زندگی‌نامه‌‌های خودنوشتی است که خوانده‌ام و البته یکی از بهترین ترجمه‌ها را هم دارد. واقعا نمی‌دانم به جز غلامحسین یوسفی چه کسی می‌توانست شاعرانگی‌ جوشان قبانی در این کتاب را به فارسی برگرداند. می‌توانم بگویم هیچ جمله‌ی معمولی‌ای دراین کتاب وجود ندارد. همه چیز شعر است در حالی که نثر است و با سماجت تمام، همه چیز از توصیف و احساسات لبریز است اما لوس و سانتی‌مانتال نیست. قبانی در این کتاب از هر دری می‌نویسد و می‌گوید. از کودکی‌اش و سفرهایش و جنگ شش روزه. از زندگی‌اش به عنوان یک دیپلمات. از آنچه پشت سرش و جلوی رویش به خاطر عاشقانه‌گویی‌های بی‌حد و حصرش گفته‌اند واز خود این عمل: نوشتن از خود. کاری که برای یک عرب هرگز آسان و پسندیده نبوده است. 

کمی از کتاب را نقل می‌کنم فقط برای درک معجزه‌ی شعر در نثر و لذتی که آدم از ترجمه‌ی غیرممکن دکتر بوسفی از این هنرنمایی نزارقبانی به فارسی می‌برد.

« آیا مفهوم سکونت انسان در شیشه عطر را درک می‌کنید؟ خانه ما در دمشق، خانه‌ای که من در آن به دنیا آمدم این شیشه عطر بود. من سعی نمی‌کنم با تشبیهی بلیغ به شما رشوه بدهم ولی مطمئن باشید که در این تشبیه به خانه‌مان در دمشق ظلم می‌کنم نه به شیشه عطر. روزی که در این خانه به دنیا آمدم ( اول فروردین) زمین هم در حال تولد بود و طبیعت به اجرای انقلاب خود بر ضد زمستان سرگرم بود. زمین و مادرم در بک زمان حامله شدند و در یک زمان زایمان کردند. 

من از خانواده‌ای هستم که عشق پیشه آنهاست، همچنان که شیرینی با سیب زاده می‌شود. همه ما در برابر زیبایی به حساسیتی مفرط مبتلاییم. پدرم را گریه یک بچه از پا درمی‌آورد. در برابر حوداث بزرگ پرقدرت و صبور بود اما در مقابل زیبایی به توده‌ای خاکستر تبدیل می‌شد. پدرم به معنی متداول کلمه متدین نبود اما ساعتهای طولانی با حالت خشوع آواز قاری بزرگ شیخ محمد رفعت را گوش می‌داد. صوت او را پنجره‌ای گشوده بر نور خدا می‌دانست. هرگز روزی را فراموش نمی‌کنم که پدرم به مسجد نزدیک خانه‌مان رفت و مؤذن بدصدای آن را با تفنگ شکاری تهدید کرد. به عقیده پدرم صدای اذان او به منزله توطئه‌ای علیه مسلمانان و اسلام بود. مؤذن به کلی متواری شد و دیگر جرأت نکرد آن جا اذان بگوید. هر بچه‌ای در دوران کودکی‌اش در جست‌و‌جوی سوار و قهرمانی است. سوار و قهرمان من پدرم بود. جرأت کارهای خطیر را از او آموختم.»


کتاب‌های مرتبط

45 نفر پسندیدند.

9 نفر نظر دادند.
(0/1000)

نظرات

میم صالحی فر

1402/3/15 - 18:49

لذت بردم از همه چیز👏🏻
ننوشتن شما ظلم است. همیشه بنویسید.
1
حبیبه جعفریان

1402/3/29 - 15:18

ممنون. این جمله یادم می‌ماند. 
حامد صابری

1402/3/15 - 19:20

شیخ محمد رفعت این یادداشت مثل درّ انگشتری می‌درخشه؛
راضیه بابایی

1402/3/15 - 20:27

ممنون از معرفی نزار قبانی.
شعرا همیشه آستینشان  پر از تعابیر زنده و بلیغ است
ساجده جعفری

1402/3/16 - 14:46

خودتان هم خوب به نثر شعر میگویید
1
حبیبه جعفریان

1402/3/29 - 15:16

ممنونم. کاش این طور باشه. 
زهرا نقوی

1402/5/26 - 14:58

کتاب رو نخوندم ولی خواهرم خیلی از بخش‌های کتاب رو برام خونده. خواهر داشتن عالیه
1
حبیبه جعفریان

1402/5/28 - 24:06

« خواهر داشتن عالیه» :) ❤️