جزئیات پست
1402/2/1 - 23:02

سالها پس از آن شب شوم و تمام نشدنی که یلدا باید در مقابلش سجده میکرد و رگبار باران و صدای آذرخش، دل هر انسانی را به خوف میانداخت و اشک چشمهایم رودی را به راه انداخته بود که تمام کوچههای بالامحله را غرق کرده و پس از عبور از روی جادهی کمربندی، پایین محله را در نوردیده و ساکنین مردهی قبرستان را سیراب کرده بود، در شبی مهتابی زیر درخت گردو زانویم را روی گردنش گذاشته بودم و از او فقط یک سوال داشتم:
چرا؟
حرف نمیزد. در خفقان و سیاهی آن شب که مهتاب در آسمان خودنمایی میکرد و صدای گرگها که لابد با تماشایش آواز سر میدادند، بدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان میداد و اشک میریخت. اشک میریخت اما میدانستم اشکهایش از غم نیست، از پشیمانی نیست، از دل شکسته نیست، بلکه تنها و تنها یک واکنش دفاعی و غیرارادیست که لابد میخواهد با آن جسمش را نجات دهد. نجات دهد اما از چه؟ لابد از مرگ. حتما او هم از مرگ میترسد. من هم میترسم. عجب شباهتی!
تو میترسی مگر نه؟ تو از مرگ میترسی، من هم میترسم. راستش را بگو، میدانستی من هم از مرگ میترسم؟
جای تعجب نیست، اگر تا به امروز همیشه با خود درگیر بودم که چرا از مرگ میترسم، حالا میفهمم که این را از تو دارم. از پدرم. از پدر نامردم. از پدری که هیچوقت بابا نشد. صبر کن ببینم، اولین کلمهای که به زبان آوردم چه بود؟ تو میدانی؟ شنیدی که چه گفتم؟ اصلا آنجا بودی؟ تو میترسی و من هم میترسم، اما حالا که ترس از مرگ را از تو دارم بیا تا با هم یک بازی انجام دهیم.
راستی تا حالا با من بازی کردهای؟ من که یادم نمیآید! اما عیبی ندارد، همیشه دوست داشتم پدری داشتم که با من بازی میکرد و حالا دلم میخواهد یک بار هم که شده باهم بازی کنیم، اما بازیای که من آن را ترتیب دادهام: «بازی خون».
من راهی ندارم، نه اینکه نخواهم، نه اینکه تلاش نکرده باشم، سالها گشتم و تلاش کردم، نبود! راهی نبود که نترسم. این ترس را تو در جان من و مامان انداختی، اما مگر مرگ یکباره نیست؟ مگر همه چیز پس از مرگ تمام نمیشود؟ پس لعنتی تو چه بلایی سر ما آوردی؟ ترسی که ما با آن زندگی کردیم مرگ نبود، چون اگر مرگ بود به یکباره تمام میشد. تو چیزی را به جان ما انداختی که از هر ثانیه مردن بدتر بود! من انتقام چه چیزی را باید از تو بگیرم؟ با کشتن که به تو لطف خواهم کرد تا نترسی، که یکبار برای همیشه این ترس را پایان دهی، که بفهمی مرگ آخر هر چیز است و کاری که تو با ما کردی آخرش نبود، که ایکاش ما را میکشتی. ایکاش آن بلا را سر من نه، سر ما نمیآوردی. گفتم ما، یه وقت خیال برت ندارد، چون در مای من تو نیستی، مای من یعنی من و مامان.
د حرف بزن لعنتی، امشب سکوت هیچ به دردت نمیخورد. لالمونی گرفتی هان؟ نمیتوانی حرف بزنی؟ چیزی در گلویت گیر کرده؟
میخواهی با این داس که تیغهاش زیر نور مهتاب برق میزند، گلویت را بشکافم تا چیزی که اجازهی حرف زدن را از تو گرفته در بیاورم؟
میخواهی تکه تکهات کنم و هر تکهات رو ببرم به یک آبادی بیندازم تا گرگها هر تکهات را بو کشیده و پس از پیدا کردنش، امشب را تا سحر به جشن و پایکوبی بپردازند؟
میخواهی درختهای این زمین را با خونت آبیاری کنم تا سالها مردم میوههایی که بوی خون کثیفت را میدهند بخورند و لعنتت کنند؟
د حرف بزن لعنتی، چرا؟
15 نفر پسندیدند.
6 نفر نظر دادند.نظرات
1402/2/2 - 9:42
زندگی درد داره آقاحامد.ما آدمها در طول عمر خود تلاش میکنیم که آستانهی تحمل دردمان را بالا ببریم، برخی موفق میشویم و برخی ناتوان میمانند. آنچه که ما آدمها در کودکی تجربه میکنیم شکل دهندهی ما تا زمان مرگه.باید با مشت کوبید به دهان هرکس که میگوید: «بچه است دیگر، بزرگ میشود و فراموش میکند.» مهمترین دلیلی که شیفتهی حضرات «کافکا، سلین و موراکامی» شدم، این بود که کودکیهای دردناکی داشتند.
1402/2/2 - 15:15
سلام و درود. زنده باد سهیل عزیز. سهیل جان به نظرم با نوشتن، اندکی از دردها و رنج ها کاسته می شه. مخصوصا اگر کسی مثل تو خوب بنویسه. با مهر.
1402/2/2 - 20:10
سلام و عرض ادب خدمت دوست فرهیخته و بزرگوار خودم، مثل همیشه نسبت به من لطف دارید آقامهرداد. راستش همین دیروز بود که در کتابی که به دست داشتم جملهای را خواندم با اشاره به همین فرمایش شما: "بعضیها برای فراموش کردن مینوشند و بعضی مینویسند." نوشتن لزوما برعکس آنچه برخی فکر میکنند برای کسب ثروت یا شهرت نیست، مثال بارزش چیزهای زیادی که کافکا نوشت. خودش نمیخواست چاپ بشن، کافکا مینوشت تا کمی آرام بشه اما بعد از مرگش، دوستانش رحم نکردند و برخلاف میلش چاپشون کردند.
حامد حمایت کار
1402/2/2 - 3:48