زبرا و دوستانش
یک بود یک نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود در دشت خوش آب و هوایی، کلاغی زندگی می کرد. آقا کلاغه روی درخت نشسته بود. قار قار آواز می خواند و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. ناگهان از دور صیادی را دید. در یک دستش دام توری شکلی بود که از ریسمان بافته بودند... .
یادداشتهای مرتبط به زبرا و دوستانش