دژکوب
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
بهراد لبخند قدرشناسانه ای زد و با (روز خوش) گفتن کوتاهی از اتاق بیرون رفت. به محض خروج از خانه عرق از لای انگشت های مشت شده اش چکه کرد. کارش سخت تر از سخت بود. باید برنده ی بازی ای می شد که با قوانین او ساخته نشده بود. تصمیمش را گرفته بود. باید قلعه اش را از درون فتح می کرد. گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و دنبال شماره ی نگین گشت. از این مهره ی مهم زیادی غافل شده بود!