ما شروعش می کنیم
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
20
خواندهام
397
خواهم خواند
179
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
در همین چند ثانیه صحبت تلفنی با او مثل گذشته وجودم پُر از نگرانی می شود. فوراً تلفن را قطع می کنم. حرفی برای گفتن به او ندارم. شماره اش را مسدود می کنم. از اینکه وقتم را با صحبت کردن با او هدر داده ام پشیمانم به محض این که گفت چه کسی است باید تماس را قطع می کردم. روی میزم به جلو خم می شوم و سرم را بین دست هایم می گذارم. از این چند دقیقه ی غیر منتظره دل آشفته می شوم. راستش از واکنشم متعجبم. احتمال می دادم روزی این اتفاق بیفتد، اما تصور می کردم که اهمیت نمی دهم. گمان می کردم که به بازگشت او به زندگی ام همان قدر بی اعتنا هستم که وقتی او مرا مجبور کرد ترکش کنم اما آن موقع به خیلی چیزها بی اعتنا بودم. الان واقعاً زندگی ام را دوست دارم. به موفقیت هایم افتخار می کنم. من مطلقاً نمی خواهم کسی از گذشته وارد زندگی ام شود و آن را تهدید کند. دست هایم را روی صورتم می کشم سعی می کنم چند دقیقه ی آخر را هضم کنم، بعد از روی میز عقب می روم. بیرون می روم تا به بِرَد در تعمیر رستوران کمک کنم و تمام تلاشم را می کنم تا این لحظه را پشت سر بگذارم هر چند کار سختی است. انگار گذشته ی من از هر طرف به من ضربه می زند حمله می کند و من مطلقاً کسی را ندارم که با او در این باره صحبت کنم. بعد از چند دقیقه که هر دوی ما در سکوت کار کردیم به برد می گویم باید واسه ی تنو یه تلفن بخری. تقریباً سیزده سالشه.» بِرَد می خندد: «تو هم باید یه روان درمانگر همسن خودت پیدا کنی!»