ماه پیشونی

ماه پیشونی

ماه پیشونی

شهره یوسفی و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

سال ها پیش، دختر زیبا و مهربانی به نام "روشنک" با پدر، نامادری و ناخواهری اش زندگی می کرد. ناخواهری روشنک، هم سن او بود اما بر خلاف او، زشت و بداخلاق بود. پدر عاشق دخترها اما نامادری از روشنک متنفر بود، به همین دلیل یک روز که پدر به مسافرت رفته بود نامادری تصمیم گرفت کاری کند که برای همیشه از دست روشنک راحت شود. او یک سبد پنبه به روشنک داد و گفت: "باید گاو را به صحرا ببری و این پنبه ها را هم تا غروب بریسی" و با خود گفت: "او نمی تواند این همه پنبه را بریسد، بنابراین از ترسش به خانه نمی آید و گرگ ها او را می خورند". روشنک به صحرا رفت و مشغول کار شد اما باد پنبه هایش را در چاهی انداخت. او به ته چاه رفت و در آن جا با دیوی روبه رو شد. او با درایت تمام با دیو رفتار کرد، به همین دلیل دیو از او خواست که صورتش را در آبی سفید، که در نهر خانه اش جاری بود، بشوید. با این کار ماهی زیبا و نورانی بر روی پیشانی روشنک ظاهر شد. نامادری پس از فهمیدن ماجرا دخترش را به همراه روشنک به صحرا فرستاد. اما ناخواهری برخلاف روشنک عمل کرد و دیو از او خواست که صورتش را در آب سیاه نهر بشوید. بنابراین یک زگیل بزرگ و زشت بر روی پیشانی اش ظاهر شد. از آن پس، نامادری و دخترش پیش از پیش به روشنک سخت می گرفتند تا این که پسر پادشاه پس از مدتی، روشنک را، که برای آوردن آب به لب چشمه رفته بود، دید و به او دل بست و پس از مدتی با وی ازدواج کرد و روشنک ماه پیشانی، ملکه شد.