اردوگاه اطفال

اردوگاه اطفال

اردوگاه اطفال

4.4
9 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

23

خواهم خواند

9

آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند،برهنه پا. در راه رفتنش رنجی دیده می شد از دور،اما نه که شکسته باشدش .یک طرفش جواد،یک طرفش گروهبان علی و در دستشان دسته کلنگی و تازیانه ای از کابل،و امیر روی ریگ های تیز و برنده راه می آمد،با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته بود و نشکسته بود و عذابی در چهره اش پیدا و رنج سنگین بر شانزده سالگی اش . به طاقتی که نداشت تن خسته و ضربه دیده اش را جلو می کشید،در نیمه راه ته مانده رمقش رفت.زانوهایش سست شد نشست،جواد برگشت ،دست کلنگش رابالا برد که او را بزند یا بترساند . نوجوان بالا دیدهحرکتی کرد که دل های ما را آتش زد. سوزاند. دستانش را از سر بی پناهی بی حالتی غریب گرفت روی سرش. جواد دسته کلنگ را آهسته پایین آورد. نزد امیر بلند شد؛به سختی.پشت میله ها ایستاده بودیم به نظاره.از راهرو آسایشگاه ما عبورش دادند و دل های ما ریش می شد.بردند و با پاهای بریان شده در اتاق کوچکی که انتهای راهرو بود زندانی اش کردند؛تک و تنها. تمام شب صدای ناله های ضعیف امیر از آن زندان به گوش می رسید. مثل صدای راه گم کرده ای تشنه،از ژرفای چاهی عمیق،در برهوتی خشک!

یادداشت‌های مرتبط به اردوگاه اطفال