بیماری ناشناخته

بیماری ناشناخته

بیماری ناشناخته

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

استاد به زنش گفت یک آینه بیاورد. بعد تو آینه صورتش را نگاه کرد. و دستی به صورتش کشید. زردچوبه ها که از روی صورتش پاک شد فهمید که گول خورده است. بچه ها توی کوچه بازی می کردند که استاد سراغشان رفت. همه پا به فرار گذاشتند...