دروغ های شاخدار
در زمان قدیم، یک خانواده کوچکی در قلعه یک شاهزاده زندگی می کردند. پدر این خانواده مرد زحمت کشی بود و از صبح تا غروب در مزرعه کار می کرد. زنش هم در خانه مشغول رفت و روب و پختن غذا می شد، اما این خانواده اولادی نداشتند. مرد و زن ها آن قدر نذر و نیاز کردند تا اینکه خداوند، یک پسر به آن ها اعطا کرد. بدبختانه این پسر، به نظر پدر و مادر و مردم آنجا، بد از آب درآمد، یعنی تا بخواهی دروغ می گفت.