بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هدیه خوبان

هدیه خوبان

هدیه خوبان

جف برامبو و 3 نفر دیگر
4.1
12 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

21

خواهم خواند

2

روزی روزگاری بالای کوهی سر به فلک کشیده پیرزنی دانا و سخاوت مند زندگی می کرد که سال های سال، کارش دوختن لحاف های زیبا بود. او لحاف هایش را هیچ گاه نمی فروخت بلکه به انسان های نیازمند می بخشید. از قضا پادشاهی ثروتمند و بسیار حریص در آن سرزمین زندگی می کرد که بیش تر از هرچیز دیگر در این دنیا، به هدیه هایی که مردم باید به او می دادند، چشم طمع داشت. مردم قلمروی این پادشاه، هزاران هزار هدیه ی زیبا و بی نظیر، به مناسبت های گوناگون، از روز عید گرفته تا روز تولدش به او داده بودند، اما طمع پادشاه پایان نداشت، با این حال او هیچ گاه احساس خوشحالی نمی کرد. روزی شاه باخبر شد که پیرزن تا به حال به او هدیه ای نداده است، بنابراین با سپاهیانش به سمت کلبه ی او حرکت کرد. اما پیرزن حاضر نشد لحافی به او بدهد. سرانجام به او گفت: "اول تمام چیزهایی را که تا به حال در قصرت جمع کرده ای به دیگران ببخش تا من برایت لحافی مخصوص خودت بدوزم". شاه پس از مدتی شرط پیرزن را پذیرفت. او با بخشیدن هدیه ها به مردم بیش تر از قبل احساس خوشحالی می کرد. تا این که سرانجام پیرزن لحاف زیبایی را که دوخته بود طبق قولش به او داد. پادشاه نیز با آن که فقیر و بی چیز شده بود اما به دلیل آن که دلش پر از نور خاطره های گرانبها بود و شادی را در ازای شادی گرفته بود خود را ثروتمندترین آدم دنیا می دانست. از آن پس پیرزن نیکوکار و دانا لحاف های زیبایی می دوخت و پادشاه شب ها آن ها را به افراد نیازمند می رساند و همیشه نیز دلش از سعادت و شادی لبریز بود.

یادداشت‌های مرتبط به هدیه خوبان