جامانده: خاطرات سردار سیدحجت کبیری

جامانده: خاطرات سردار سیدحجت کبیری

جامانده: خاطرات سردار سیدحجت کبیری

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

کمی آن طرف تر یکی از بچه ها نیز آتش گرفته بود و دیگران در حال خاموش کردنش بودند. بغضی از سر بیچارگی گلویم را می فشرد و در دل، خدا را به همه مقدساتش قسم می دادن تا چاره ای پیش پایمان بگذارد. در همین احوال بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید که ذکر «یا مهدی» را دائما تکرار می کرد. صدا ریز بود و کودکانه؛ پس به پت سرم نگاه کردم؛ همان نوجوان سیزده ساله ای که در پایگاه، او را مسئول توزیع روزنامه کرده بودم، پرچمی به دست گرفته بود و بی آن که وحشتی از آتش دشمن داشته باشد، خود را به سمت جاده کشیده، به سمت عراقی ها می رفت. سپس پشت سر او، نزدیک با پانزده نفر از نیروها راه افتاده، با قدرت تمام به دل دشمن می رفتند. از آن چه می دیدم . زبانم بند آمده بود؛ زیرا این نوجوان سیزده ساله همچون سرداری بی باک، نیروهای پشت سرش را به دنبال خود می برد. لحظاتی کوتاه گذشت و آن ها از بلندی جاده، به سمت دیگر سرازیر شده، در دل تاریکی شب از دیدگانم پنهان شدند. من مبهوت تر از آن بودم که در آن لحظات عکس العملی از خود نشان دهم؛ از این رو به خود که آمدم، برای دقایقی خودم را سرزنش کردم که چرا مانع رفتنشان نشدم.