اسب نقره ای

اسب نقره ای

اسب نقره ای

محمدرضا اصلانی و 1 نفر دیگر
5.0
1 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

بچه ها به عسگر آقا که شق و رق روی اسب نشسته بود،سلام کردند و به تماشایش ایستادد.از جا برخاستم و در حالی که از جوی آب میپریدم،خودم را به اسب رساندم.حیوان،خوره پرصدایی کشید و یال جنباند.با حسرت گفتم:کاش میشد برای همیشه در اربط بمانم و یک اسب به این زیبایی داشته باشم!کاش بابا و خان عمو مثل دوبرادر بودند...