خدایا آن جایی؟ منم، مارگارت
در حال خواندن
0
خواندهام
3
خواهم خواند
4
توضیحات
مارگارت سایمون که حدودا دوازده ساله است عاشق موی بلند ماهی تن بوی باران و چیزهای صورتی رنگ است او که از نیویورک سیتی به حومه ی شهر نقل مکان کرده است نگران جور شدن با دوستان جدیدش است وقنی با صحبت کردن در یک کلوپ با دوستان جدیدش وارد اولین عرصه ی زندگی خود میشود این جاست که مارگارت با خوشحالی احساس وابستگی به آنها میکند اما هیچ یک از آن ها نمیتوانند باور کنند که مارگارت هیچ ایده و عقیده ی خاصی ندارد و مارگات هم نمیتوانند باور کنند مارگارت هم نمیتواند این حقیقت را که او میتواند هرچیزی را که در ذهنش است به آنها بگوید مثلا درباره ی دوستش که با خداوند صحبت میکند