پسرک بیچاره (داستان)
مثل همیشه ، خانم کلارا پسرک پنج ساله اش را برای گردش به پارک عمومی کنار رودخانه برد. ساعت حدود سه بعد از ظهر بود ، هوا نه قشنگ بود و نه زشت ، آفتاب قایم باشک بازی میکرد و گه گاه هم بادی از طرف رودخانه می وزید.از متن کتاب. . .
مثل همیشه ، خانم کلارا پسرک پنج ساله اش را برای گردش به پارک عمومی کنار رودخانه برد. ساعت حدود سه بعد از ظهر بود ، هوا نه قشنگ بود و نه زشت ، آفتاب قایم باشک بازی میکرد و گه گاه هم بادی از طرف رودخانه می وزید.از متن کتاب. . .