پرنده ها دیگر نمی ترسند

پرنده ها دیگر نمی ترسند

پرنده ها دیگر نمی ترسند

رقیه کبیری و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

نیلفر غیرمنتظره دست های نرگیز را در دست گرفت. دست های نیلفر گرم است. اولین بار است که کسی بی هیچ دلیلی روایت زندگی اش را برای او بازگو می کند و با تصمیمت دست هایش را می فشارد. گویی سال های سال است که این دست ها به دنبال همدیگر می گشتند. از نگاه نرگیز، نیلفر به چراغی درون دایره ی بزرگی می ماند که نورس را در اطراف پخش می کند و نرگیز قادر نیست خود را از تاثیر آن رها سازد. حالا که حرف هایی نیلفر را شنیده، می تواند بی هیچ هراسی برگردد و به آنچه پشت سرگذاشته نگاهی بیندازد و خوب را از بد، تلخ را از شیرین سوا کند. حتی میتواند رفتارهای غلط سلیمان را ببخشد. نیلفر با رویت زندگی اش چند و چون انسان بودن و آغاز و ادمه ی مسیر را برای نرگیز روایت کرده است.