خانوم ماه: روایتی از زن بدون هیچ پسوندی ... خانوم ماه: روایتی از زن بدون هیچ پسوندی ... ساجده تقی زاده 4.3 3 نفر | 2 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 5 خواهم خواند 3 ناشر به نشر وابسته به آستان قدس رضوی شابک 9789640233887 تعداد صفحات 352 تاریخ انتشار 1401/1/2 توضیحات کتاب خانوم ماه: روایتی از زن بدون هیچ پسوندی ...، نویسنده ساجده تقی زاده. یادداشت ها محبوبترین جدید ترین عاطفه سادات قریشی 1403/4/2 هر کس باید هبوطش را خودش به تنهایی تجربه کند 0 0 محمدقائم خانی 1402/3/25 . گفت: عصری به خاطر بچههای سپاه ناراحت بودم. اصرار دارند برای من محافظ بگذارند. منافقها تهدید کردهاند که شیرعلی را هرجا ببینیم تکهتکه میکنیم. بچههای سپاه هم میگویند منافقها تا حالا کلی از انقلابیها را شهید کردهاند. دو تا محافظ به من دادند که با اسلحه من را میبرند و میآورند. من هم با ایشان بحثم شد گفتم فردا حق ندارید بیایید دنبال من، وگرنه خودم به حسابتان میرسم. هرکسی باید هبوطش را به تنهایی تجربه کند. قدم قدم آمدم پایین. چادرم روی صورتم بود و لبههایش میرفت زیر پایم گیر میکرد و هربار میخواستم بخورم زمین کسی مانع میشد. از آن لحظه آخرین دیدارمان را مترصد بودم. منتظر فرصتی بودم که با پیکر بیسرش تنها شوم و رگهای گردنش را ببوسم. آن مردِ ازخودرسته و آن عارف کامل و آن عاشق صادق را در هیئتی که به دیدار مولایش رفته است تماشا کنم. صبح روز دوازدهم فروردین شیراز یکسر اشک و اندوه و حزن بود. همهی دار و ندارم همین یک اسکناس بود. اگر خرج میشد بچهها بیغذا میماندند. با این حال دودل نشدم. چشم فخرالدین مهمتر بود. تاکسی گرفتم و رفتم مطب دکتر متخصص. متأسفانه ضربهای که خورده بود روی بینایی چشمش اثر گذاشته بود... یک روز که یکی از دوستانش برای دیدن فخرالدین آمد منزل ما، ناخواسته متوجه صحبتهایشان شدم... بالاخره فخرالدین اعتراف کرد که: «من قدم نمیرسید به تخته سیاه. صندلی را گذاشتم زیر پام که روی تخته تمرین بنویسم. یکدفعه معلم از راه رسید و تا من را دید که روی صندلی ایستادهام، چنان توی صورتم زد که سرم خورد به تختهسیاه!» ... یکی دو ساعتی دم در مدرسه نشستم تا اولیای مدرسه آمدند... مدیر مدرسه جلوی من بلند شد و گفت: «خواهر حق با شماست ولی کار ما هم خیلی سخته. قبول کنید بچههای شهید به خاطر این که پدر بالای سرشون نیست خیلی سربههوا بار میان! شیطنت میکنند و واقعاً ما برای به راه آوردنشون مجبوریم گاهی زهرچشم ازشون بگیریم!» - این بچهای که شما میخواهید با نقص عضو به راه بیارید، باباش کافر و وهابی و بهایی رو به راه میآوردم، اونم نه با کتک با زبون خوش. ... بالاخره این پیگیرها پس از چند ماه به نتیجه رسید و معلمی که این رفتار نادرست را انجام داد از مدرسه اخراج شد. این موضوع باعث شد آموزش و پرورش در بحث فرزندان شهدا تغییر رویه جدی بدهد. از آن پس تا مدتی خانوادههای شهدا هرجا من را میدیدند تشکر میکردند. شیطنتها و شرارتهای نوجوانی در وجود فخرالدین شعله میکشید. یک روز عقرب سر کلاس میبرد و یک روز مار میگرفت و در خوابگاه پسرانه ول میکرد. من باید برای همهی رفتارهای او پاسخگو میبودم، اما معتقد بودم پسر باید این شیطنتها را انجام بدهد وگرنه در سنین بالاتر میخواهد این عقدهها را جبران کند. اصلاً به بچهها نمیگفتم شما چون فرزند حاج شیرعلی هستید باید سر به زیر و ساکت و نمازخوان باشید. چون خود حاجی هم به اینگونه تربیتی قائل نبود. سالها بود حسادت زنانهام را در مورد حاجی از دست داده بودم. دیگر حاجی فقط مال من نبود مال همه بود. هرکسی به نوعی عاشقش بود. لابد من دیگر نفر اول زندگیاش نبودم. عاشقی بودم بین صدها عاشق که حتی نامم هم از یاد رفته بود. سهمم از مردی که روزی تمام زندگیام بود، شده بود همین دیدارهای پنجشنبه که هرکسی میتوانست داشته باشد! حتی قاب عکس و نامهها و خاطرات و وصیتنامهاش هم فقط مال من نبود. همهجا بود، همهجا! خانهی همهی شیرازیها شده بود خانهی او! من قدری نداشتم بین آن همه عاشق که از من سبقت گرفته بودند و با او قول و قرار میگذاشتند. با وجودی که راه کربلا پس از سالهای سال باز شده بود و حتی مادرشوهرم هم، همان سال اول باز شدن این راه به آرزوی قبر حضرت اباعبدالله رسید، اما من با خودم عهد کرده بودم تا صدام معلون روسیاه نشود پا در آن سرزمین نگذارم. مادر حاجی در تمام طول سفر از نان و توشهای که با خودش برده بود مصرف کرده بود. همراهان میگفتند سیدهخانم گفته است من نان صدام را نمیخورم. نفرت ما از صدام چیزی نبود که خیلی راحت فراموشش کنیم. سه تا شهید داده بودم، اما اصلاً غمشان شبیه به هم نبود. برای صفدر خواهرانه اشک میریختم، برای صادق مادرانه و برای حاجی عاشقانه. در کنار این سه غم بزرگ، خیلی خیلی شبیه «زن» بودم. بیش از همه زن بودم با تمام احساسات مختلفی که در وجود یک زن است. ممکن است یکی فراموش شود و یکی پررنگ. ممکن است یک زن فقط حس مادریاش پررنگ باشد یا حس همسری، اما من با غم صفدر و صادق و حاجی مثل جورچینی بودم که کامل میشدم. غم صفدر من را زن کرده بود با هیبت خواهرانهاش. خواهری که هر سال به عشق دیدن برادرش بیابان به بیابان، شهر به شهر و جاده به جاده میرود و چه شیرین بود سالهایی که قسمت میشد و فاطمهی معصومه را هم زیارت میکردم. غم صادق من را یک زن میکرد با هیبت مادرانه. مادری که شوق بزرگ شدن پسرش، کار کردنش، درس خواندنش و داماد شدنش تنها سرمایه همه لحظههایی است که برای شدن و برای رفتن قدم برمیدارد. ولی یک آن به دلیلی که از همه مادرانگیها بزرگتر است پسرش را راهی راه بیبرگشت میکند. و غم حاجی... راستش این سالها این قدر از او فاصله گرفتهام که خودم را بیش از همیشه به او نزدیک میدانم. امروز میبینم حتی از نظر بچههای خود حاجی هم یک همسر شهید فقط عضوی از خانواده اوست. در حالی که من پابهپا با حاجی پیش رفتم. حاجی در خط مقدم روبهروی دشمن مشخصی میجنگید و من تمام این سالها را روبهروی دوست و دشمن جنگیدم و هیچگاه از پا ننشستم. هیچگاه خسته نشدم. هیچگاه طلب سهمی از کسی نکردم. روی پاهای خودم بار مسئولیت زندگی چند نفر دیگر را بر شانه کشیدم و راه رفتم. امروز حتی در قبرستانهای شهر هم همسر شهید یک آدم عادی است. قطعهای به نامش نیست. حتی به اندازه پدر و مادر شهید هم سهم ندارد. یک زن شصت و چند ساله عاشق! پنجاه سال گذشت و هنوز نام شیرعلی در دل من هیجان دخترانهای ایجاد میکند. هنوز دستهایم مورمور میشود و نبضم میزند. برایم فرقی ندارد که کجاست، هرجا باشد از قلب من دور نمیشود. با من است... با من... روی تپهای که حاج شیرعلی بیسر شده بود راه میرفتم و اشک میریختم. 0 0