افتاده بودیم در گردنه ی حیران

افتاده بودیم در گردنه ی حیران

افتاده بودیم در گردنه ی حیران

2.5
2 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

6

ناشر
نیماژ
شابک
9786003674431
تعداد صفحات
112
تاریخ انتشار
1399/2/17

توضیحات

        داستان های مجموعه ی افتاده بودیم در گردنه ی حیران جهانی ملموس و آدم هایی زنده  را با خوانندگانش به اشتراک می گذارد.حسین لعل بذری با زبانی تراش خورده  و نثری پخته و منسجم،به خلق فضاهایی دست می زندکه میان وهم و واقعیت در نوسان است و آدم هایی را به نمایش میگذارد که با ویژگی ها و واکنش های زنده و قدرتمندشان به خوبی قابلیت ماندگار شدن در ذهن خواننده را دارا می باشند.نویسنده در این مجموعه با بهره گرفتن از فرهنگ ها و گویش های مختلف فضایی متنوع ایجاد می کند  و از یکنواختی و سکونی که گریبانگیر بخش عمده ای از فضاهای داستان اخیر است،دور می شود.حس های متنوع انسانی  از مرگ و رنج گرفته تا عشق و امید،در این مجموعه هر یک سهم خود را دارند و هیچ کدام جا را برای دیگری تنگ نمی کنند.هر چند درد و مرگ عناصر پر رنگی  در داستان های لعل بذری  هستند. اما افتاده بودیم در گردنه ی حیران کتابی است که با وجود تمام ناکامی ها و رنج ها و مرگ هایی که روایت می کند د ر نهایت خالصانه  در ستایش عشق و زندگی تصنیف شده.بگذار فکر کنم پری سیما . از کی دور شده ایم از هم؟ از کی آن قدر یالغوز و تنها شدم که تو و سانگالا و همه را فراموش کردم؟همه اش دو سال نبودم،دانشگاه بودم. خب تو هم نبودی که عروس شدی رفتی بابلسر.چه  می دانم هر وقت میپرسیدم  می گفتند خوب است.می گفتمد دارد زندگی اش را می کند. چه می دانم شوهرش مرد آقایی است،نجیب است. گه بخورد توی آن نجابت اش.آدم نجیب که زنش بلند نمیش.د نصف شب خودش را بسپارد به موج های دریا. بعد تازه صبح بفهمد که زنش نیست،اولش هم لابد بلند شده رفته دستشویی،چشمهاش  که روشن شده  و برگشته احساس کرده  یک چیزی کم است،یک توده ی گوشت و چربی که جایش توی رختخواب خالی است...
      

لیست‌های مرتبط به افتاده بودیم در گردنه ی حیران

یادداشت‌ها

          .

حالا سه روز می‌رود که مثالِ جنگ‌زده‌ها، اسباب و اثاثمان همان‌طور پرت‌وپلا، یَله شده است به میان حویلی. دیگر هیچ‌کدام ما دل و دماغ گپ زدن حتی ندارد، اثاث دیگر جای خود. مادر هی می‌رود به پسخانه سرک می‌کشد و هی می‌نشیند به زاری. بابا یک کنجی نشسته و فقط سگرت در می‌دهد و دیگر لب به هیچ قوت نمی‌زند، گپ هم دیگر هیچ.
آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. باهم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارت‌نامه برداشتم به خواندن. پدر کلان برخاست. گفت:
- باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم.
خواستم که همراهش بروم، دست به سر شانه‌ام گذاشت که: "نی!".
من مادر مرده اگر می‌دانستم ای‌طور می‌شود گوش به گپش نمی‌دادم و به ردش می‌رفتم اما نمی‌دانستم. چه می‌دانستم؟ با همان نادانستگی هم وقتی در آن شلوغی از چشمم افتاد، میان دلم یک‌بارگی خالی شد اما به خودم هراس راه ندادم. زیارت‌نامه را که تمام کردم از ایمام رضا خواستم که یک راهی به پیش پای ما بگذارد؛ یک راه خیری که از ای پریشانی به در بیاییم؛ از ای دربه‌دری و خانه به دوشی. اصلاً به دلم نبود که با بابا راهی شوم، مادر هم دلش نبود، به اجبار تسلیم زورِ بابا شده بود. پدركلان ولی هیچ بروز نمی‌داد که خاطرش به کدام سو است؛ به مزار شریف یا به اینجا...»

.
        

0