شب مرشد کامل
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
2
توضیحات
نمی دانست چرا خواب این یکی را می دید. خواب میر احمد کاشی از بزرگان نقطویان. نه به شکل خودش؛ آهویی می دید که به او خیره بود، گاهی کبوتری و چند کرت به شکل جوانی خوش چهره، اما نمی دانست چرا همیشه وقتی بیدار می شد میر احمد کاشی به یادش می آمد. «علت، حرف های او بود حتما.» قراولی با لگد در خانه میراحمد را باز کردند و او پا به حیاط گذاشت. میراحمد به ایران آمد و گفت: «خوش آمدید، قبله عالم.» از دو پله ایوان بالا رفت. میر احمد جلو آمد، خم شد دست او را ببوسد، کنارش زد و پا به اتاق مهمان گذاشت. نگاهش به دایره چهاربخش و نقطه میانش بر دیوار افتاد. میراحمد به اتاق آمد. رو گرداند به میراحمد که روبه رویش دست به سینه ایستاده بود. گفت:«میراحمد می خواهم بکشمت.» میراحمد گفت: «ما را از کشتن بیمی و از مردن باکی نیست، چه به ما یقین حاصل است که بعد از مرگ در اندک زمانی به صورت بهتر از این در می آییم و در هر آمدورفتی کمال دیگری حاصل می کنیم. من چند نوبت به این دنیا آمده و رفته ام.» «بازگشتی در کار نیست، می فرستمت به جهنم.»