سرو بلند گوراب: برگزیده هشتمین جایزه ادبی امیرحسین فردی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
9
خواهم خواند
1
توضیحات
اسب سفید پدرم را دو تا از ژاندارمها آورده بودند؛ با زین واژگون، یال و کوپال خونین ومن فقط جیغ بلند و کشدار مادرم مانده توی ذهنم که همانجا لب استخر پس افتاد. خانم آغا مثل همیشه تا بخواهد شال سیاهش را بر سر کند و عقب گالشهاش برگردد دیر شده بود. یعنی پیرزن عصا به دست و نفس زنان وقتی رسید که ژاندارهام مشغول تعریف کردن قضیه برای شکراله بودند. زنها هنوز سرگرم به هوش آوردن مادرم بودند که شکراله با آن چشمهای خیس پفآلود رو به من گفت؛ بدو کوچیک خان، بدو خانم آغا را خبر کن. تنها حامی پدرم برای نگه داشتن زمینهاش خانم آغا بود. پس حالا هم خیلی برایش مهم بود بداند چه بر سر پدرم آمده. یعنی راستش اصل قضیه را خود ژاندارهام هم نمیدانستند؛ یکیشان که دراز بود و سبزه چهره، میگفت؛ ما اصلا آقا مهندس را ندیدیم، فقط همین اسب بیصاحاب بود که کنار گوراب برای خودش میچرید،راستش اول فکر کردیم شاید مهندس همان دور و اطراف باشد برای همین هم بنا کردیم به صدا زدن اما خوب خبری نبود که نبود. آن یکی ژاندارهام خپله بود با موهای فرفری و طوری که مثلا سعی داشت حرفهای هم قطارش را تایید کند، تند و تند سر تکان میداد اما عاقبت هم طاقت نیاورد و پقی زد زیر گریه که؛ خدا نصیب هیچکس نکند خانم، وقتی که اسب را این طور خونین و مالین دیدم یکهو خیال برمان داشت که اصلا شاید آن خدا بیامرز... .