شوهر من و سه داستان دیگر
گفتم: «دیگه نمی خوام پیش اون بری. دیگه نمی خوام ببینیش.» و خم شدم روی او. اما او با یک حرکت هلم داد، گفت: «تو چه اهمیتی برام داری؟ تو هیچ چیز تازه ای برای من نداری، هیچی نداری که بتونه من رو جذب کنه. به مادرم و به مادرِ مادرم شباهت داری، و به تمام زن هایی که تو این خونه زندگی کرده ن. تو وقتی بچه بودی کتکت نزده ن. از گرسنگی عذابت نداده ن. مجبورت نکرده ن از صبح تا شب زیر آفتابی که پشت آدم رو می شکافه توی مزرعه کار کنی. آره، حضور تو به من راحتی و آرامش می ده، ولی فقط همین. نمی دونم چی کار کنم، ولی نمی تونم دوستت داشته باشم.» با آرامشی ناگهانی پیپش را برداشت و به دقت پرش کرد و بعد روشنش کرد. گفت: «در ضمن، این بحث ها بیهوده ست، این حرف ها بی اهمیته، ماریاخوشگله حامله ست.»