دو کوچه بالاتر
در حال خواندن
0
خواندهام
3
خواهم خواند
0
توضیحات
کنار پنجره ناهار میخورم.کلاغ پر میزند و می آید روی هره ی پنجره مینشیند.هیچ وقت آن قدر نزدیک نیامده بود.گوشت غذا را میگذارم کنار پنجره با پرش های کوچک نزدیک تر میشود.گوشت را بر می دارد و عقب میرود.با پایش گوشت را میخورد و من پلوی بدون گوشتم را.میرزاآقا از توی حیاط با تعجب نگاهم میکند و میگوید:«جل الخالق،دوستی آدم با کلاغ؟...»کلاغ از صدای میرزا آقا میترسد،گوشت را رها میکند و میپرد بالای شاخه،بعد هم لب دیوار.سرش را کج میکند،نگاهش غمگین است.نگاه تمام کلاغ ها غمگین است.انگار می دانند دوستی آدم با کلاغ نمیشود.