خدای کهن
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
ترکه ای بود. کمی قوز کرده، با پیراهنی ابریشمی که بر تنش لق لق می خورد، و چتری باز بر سر و کلاه حصیری کهنه ای در دست داشت. این گونه آقای آئورلیو، هر روز، به سمت اقامتگاه ییلاقی خوش منظرش به راه می افتاد. برای خودش جایی پیدا کرده بود. جایی که به عقل هیچ کس نمی رسید و از این بابت بسیار خشنود بود و از اندیشه ی آن، دستانش را به حالتی عصبی به هم می مالید.