زنگ هفتم
هرچی بود تا زیر پل سیدخندان رفتم، اما سراغ تاکسی ها نرفتم. در یک لحظه تصمیم گرفتم. چه حسی بود؟ رهایی؟ غرور؟ آینده برق می زد. دیگر لازم نبود. دیگر لازم نبود آن پرچم همیشه براق را ببینم و با پرچم های کهنه ی روبه روی دانشکده ی ادبیات مقایسه شان کنم. می رفتم دانشگاه. سلانه سلانه شریعتی را قدم زدم به طرف پایین. گفتم تا هرجا حال داشتم. تا خود انقلاب پیاده قدم زدم. نه فقط آن جلسه را نرفتم، که جلسه های بعدی را هم نرفتم. نمی دانم چرا. علتش هرچی بود، فکر می کردم دیگر نیازی نیست بروم. -از متن کتاب-