پیمان

پیمان

پیمان

4.5
2 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

0

در حالی که آن دو، در محوطه جلوی ساختمان (الیوت هاوس) ؛ در دانشگاه هاروارد)، قفل و زنجیر دوچرخه هایشان را می گشودند ؛ خورشید صبحگاهی، انوار طلایی خود را بر پشت آن ها فرو می ریخت.لحظه ای چند ایستادند و به یکدیگر لبخند زدند. ماه (می) بود و آن دو، بسیار جوان بودند. گیسوان کوتاه دخترک، در نور آفتاب می درخشید و همین که نگاهش به او افتاد، خنده ای کرد و گفت:-- خوب، دکتر (آرشیتکت) چه حالی داری؟پسر، خنده او را با تبسمی پاسخ داد و در حالی که یک دسته موی بلوند را از مقابل پیشانی اش، عقب می زد، گفت:- دو هفته دیگر که دانشنامه دکترا را گرفتم، این را بپرس.- گور بابای دکترا، منظورم حال تو بعد از دوچرخه سواری دیشب است.