هیولای رنگ ها: داستانی درباره ی احساس های رنگارنگ

هیولای رنگ ها: داستانی درباره ی احساس های رنگارنگ

هیولای رنگ ها: داستانی درباره ی احساس های رنگارنگ

آنا یناس و 2 نفر دیگر
4.3
10 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

19

خواهم خواند

4

هیولای رنگ ها حسابی عجیب و غریب شده؛ گیج، هاج و واج...انگار همه ی احساس هایش قاطی پاطی شده اند. به نظر شما می تواند. به نظر شما می تواند آن ها را از هم جدا کند و هر کدام را بگذارد سر جای خودش؟ شما هم آماده اید کمکش کنید؟

لیست‌های مرتبط به هیولای رنگ ها: داستانی درباره ی احساس های رنگارنگ

یادداشت‌های مرتبط به هیولای رنگ ها: داستانی درباره ی احساس های رنگارنگ

            کتاب های کودک مخصوص کودک نیست (!)
اگر فرصت داشتم مثل قدیم ها سری به کتاب فروشی ها میزدم و این سری به جای اینکه خودم را دربخش بزرگسال حل کنم در بخش کودک وقت بیشتر می گذارندم مثلا فکر کن بروی پردیس کتاب وبخش کودک ,تصورش هم جذابه :) تمام وجودم صورتی شد :) #حس-صورتی .

این کتاب رو به بزرگسال هاام پیشنهاد میدم چرا که ما ادم بزرگ هاام ممکنه احساساتمون باهم قاطی پاتی بشه و این کتاب به زیبایی این مفاهیم رو توضیح میده .
علاوه بر اینکه نویسنده بسیار زییا نوشته تصویرسازی بسیار خوبیم داره :)
 و از نظر من فرم و محتوا  رو به خوبی جلو برده و باعث می شه در درک موضوع بهتر اثر بگذارد .

اگر مامان یا بابا یا خواهر یا برادر یا اصلا خاله دایی عمو عمه , یااصلا بچه ندارید :) کتاب کودک بخوانید چرا که مرور خوبی خواهد بود برمفاهیمی که ممکن یا فراموشمان شده یااینکه اصلا یاد نگرفتیم و متوجه می شویم در بخش هایی هنوز در دوران کودکی باقی مانده ایم و در این کتاب ها به زیبایی و به صورت خلاصه و جذاب این مفاهیم بیان شده است .
          
من با این
            من با این کتاب خاطره شگفت آوری  دارم( پس از بیان کلیات خاطره را مطرح میکنم)

 تصویرگری فوق العاده و چاپ عالی این کتاب،اولین چیزی است که توجه کودک را بر می انگیزد و  او را سر ذوق می‌آورد. شدت وضوح و کیفیت تصاویر کلاژی ،کودک را دچار شک میکندکه آیا واقعا تصاویر برجسته اند یا نه، و او از حس لامسه اش برای رفع این ابهام کمک میگیرد.
شناخت و تشخیص احساسات مسئله مهمی است باید در همین کودکی انسان بیاموزد.این کتاب کمک میکند تا کودک احساساتش را تشخیص دهند، خوب بشناسد و بتواند آنها را از یکدیگر جداسازی کند. 
در  این کتاب از طریق رنگ های اصلی( قرمز، زرد، آبی، مشکی و رنگ ترکیبی سبز) احساسات اصلی ( خشم، شادی، غم،ترس  و آرامش) جداسازی شده اند . که اگر درست و با حوصله برای کودک خوانده شود، کتابی چند بُعدی  است که میتوان پس از آموزش احساسات، ابتداً ترکیب رنگ ها و سپس ترکیب احساسات مختلف با یکدیگر و ایجاد یک احساس جدید را به کودک آموخت.
برای مثال، ترکیب رنگ قرمز و زرد چی میشود؟ بله، نارنجی.
حالا اگر اندکی رنگ سیاه هم به این ترکیب اضافه کنیم، چه احساساتی  مصداق این رنگِ نارنجیِ تیره  هستند؟
مثلا زمانی که فردی روز تولدش  از پشت سر غافگیر میشود ، آن هم با ریخته شدن آب بر سر و رویش؛ او همزمان، هم ترسیده( رنگ سیاه) ،هم عصبانی( رنگ قرمز) است، که لباس هایش خیس شده اند و هم خوشحال است( رنگ زرد) که دوستانش روز تولد او را به یاد داشته اند.
از این طریق میتوان بارها و بارها، این کتاب را از زوایای گوگونان و غیر تکراری با کودک خواند ، او را در  شناخت و بیان درست احساسات  ماهر کرد، علاوه بر اینکه با رنگ ها و ترکیب آنها هم آشنا میشود.
این کتاب برای بچه ها ی۲/۵ سال به بالا تا ۱۰ سال، توصیه میشود، هرچند که برای بزرگسال هم‌کتاب جذابی هست.

حال برویم سراغ خاطره حیرت برانگیزم: 
بعد از ظهر یک روز معمولی بود، که کتاب به دستم رسید ، و برای برادرم  خواندمش. او هم با حواسی، که نیمی از آن، جاهای  دیگر خانه پرسه میزد، گوش میداد و هر از گاهی، نگاهی  به کتاب می انداخت.پس از اتمام کتاب سوال هایی کلی و جزئی مطرح کردم تا میزان درک و فهم او را بسنجم، و همه را درست جواب داد. اما باز هم من ته دلم راضی نبود، چون آن طور که باید با کتاب ارتباط نگرفت و حال نکرد. پس لب هایم آویزان گشت :( .

گذشت تا اینکه شب، قبل از خواب، با برادر کوچکترمان، دعوایش شد، و عصبی و دلخور به رخت خواب رفت. برای عوض کردن حال و هوایش با او صحبت کردم و سوال هایی پرسیدم که با "نع" های قاطع اش مابقی حرف ها  در دهانم  ماسید.
قبل از بیرون رفتن از اتاق سوال دیگری به ذهنم رسید که شد جرقه این اتفاق خارق العاده:

+ امروز با هم کتاب احساسات رو خوندیم، و رنگ ها شونو یاد گرفتیم، حالا بهم بگو احساست الان چه رنگیه؟ ( من هم مثل شما توقع داشتم بگوید قرمز ، و تنها گزینه صحیح آماده شده در ذهنم همین بود، اما پاسخ او چیز دیگری بود...)
با مکث و بی حوصلگی‌ ، در کمال ناباوری  گفت: بنفش!
شوکه شدم، گیج و مبهوت به او نگاه میکردم، علامت سوال[؟؟؟] پشتِ علامت تعجب[!!!!!] بود که از چشمانم بیرون میریخت: بنفش! زِکی! بیا و تحویل بگیر. اینهمه وقت بگذار، بگرد ، کتاب پیدا کن، بخر ، برایش بخوان، تهشم هم این هیچی از کتاب نفهمیده است. پیییففف.
سعی کردم با آرامش بپرسم: بنفش؟! توی رنگ ها که بنفش نداشتیم.  قرمز ،سبز، ...
حرفم را برید شاکی از اینکه چرا مطلبی  بدیهی و به این واضحی را نمیدانم ، با صدایی محکم و مطمئن پرسید: ترکیب آبی و قرمز چی میشه؟؟
هنگ کردم، دود از کله ام‌بالا میرفت، میخکوب  شده بودم، از کودکی که نصف سن مرا هم نداشت ، رو دست خورده بودم.
مغزم گیرپاژ کرده بود و چرخ دنده های فکرم به سختی و کند حرکت میکردند تا دوهزاریم  سرجایش بیافتد. افتاد ، جانانه هم افتاد.
آرام ، با صدای شخصی که آمده بود مچ بگیرد و حالا مچ خودش گرفته شده و ضایع گشته ،گفتم: آهاااا، آره بنفش میشه...!
یعنی تو الان‌هم غمگینی هم عصبانی؟ 
با حالتی که" گیر چه کسی افتادیم بابااایا"‌، "بعلهه" ای کشدار دار گفت و رویش را برگرداند؛ یعنی حالا دیگر راحتم بگذار؛ تو مُخ!

هنوز بهت زده بودم و متعجب ، شوق و حیرت هم اضافه شد. دیدِ چشمانم را، اشکِ ذوق، تار میکرد. حس معلمی را داشتم که شاگردش ،بیش از آنچه به او آموزش داده و از او توقع داشته مطلب را فهم و درک کرده است، بیش از آنچه خود معلم میدانسته. از شدت خلاقیتش چشمانم برق میزد. او حتی بهتر از من با نصفه حواسش ، تا ته داستان را خوانده بود. به این فکر میکردم که اگر کامل حواسش با من بود و من هم تمام و کمال مایه میگذاشتم، چه از آب در میامد؟
قبل از اینکه از اتاق بیرون بروم، در ذهنم دنبال کلمه ای میگشتم که کامل ، شکوهمندانه   و هرچه بهتر، احساس خفنم را توصیف کند. با صدایی لرزان و آرام گفتم: واقعا شگفت زده شدم، خیلی خوشحالم که انقددرر خوب کتاب رو فهمیدی . 
و بغض جلوی بقیه کلمات را گرفت.